شناسه: 341262

خاطره ای از زبان همرزم شهید سیدمحمدصادق ساجدی

آخرین مرحله ای که ایشان به جبهه اعزام شدند سپاهیان حضرت محمد (ص) می خواست راهی جبهه های نبرد گردد و او پرچم دار آن کاروان بود که از منطقه اعزام شد . من هم به عنوان یک بسیجی همراه برادرم در این کاروان عازم جبهه ها گشتم . قبل از شهادت ایشان در یک مرکز آموزشی بودیم در شوشتر ، یکی دو روز قبل از اینکه اعزام شویم بعد از ظهری بود که پهلوی هم آمدیم . یک نفر را می خواستم در آن پادگان جهت نگهداری چادر ها نگه دارند . برادرم از من خواست که چون تو سنی نداری اینجا بمان . من به او گفتم برادر تو زن و بچه داری ، مسئولیت تو سنگین تر است بگذار من بروم و تو خود اینجا بمان . با این حرف وی مرا در آغوش گرفت و گفت : تو چطور این حرف را می زنی . من الآن مدتی است منظر این لحظه بودم ، شما چطور می توانید مرا از شهادت منع کنید . این شد ما با یکدیگر به منطقه رفتیم . قبل از عملیات یکبار دیگر مرا در آغوش گرفت ، از من حلالیت طلبید و آخرین حرفش به من این بود که اگر شما دیدید که من بر زمین افتادم به هیچ عنوان بالای سر من توقف نکنید و برای رضای خدا راه خود را ادامه بدهید . یکی از همرزمان و دوستانمان آقای سید محمد هاشمی بود که نیم ساعت قبل از اینکه بخواهیم وارد سنگر شویم شهید ساکش را به آقای هاشمی داد و از او خواست که ساکش را بگیرد و خودش تحویل خانواده بدهد ، آقای هاشمی گفت : این چه حرفی است شاید خدانصیب کرد ما همه به خانه رفتیم . ایشان در جواب گفت : نه من مطمئنم که این بار شربت شهادت را خواهم نوشید و شهادت برایش مسجل شده بود و تنها کسی که آن شب در گردان بدنش را با عطر خوشبو نموده بود ایشان بود . واقعاً می دانست که به شهادت می رسد . او در حالی که در نیروی انتظامی بود چون نمی توانست از آن طریق به جبهه بیاید ، مرخصی می گرفت و از طریق بسیج راهی جبهه های حق می شد و می گفت : هدف اصلی من پیشبرد نظام جمهوری اسلامی و حکومت الهی است و از ما می خواست که همیشه پیرو واقعی خط امام باشید و از نظام جمهوری اسلامی به خوبی پاسداری کنید . امیدوارم که ما هم بتوانیم راهش را ادامه دهیم و پیامش را به مردم برسانیم . انشاءالله . سید کرامت ساجدی همرزم و برادر شهید محمد صادق ساجدی قبل از تولدش من از امام حسین علیه السلام خواستم پسری به من عطا کند تا او را نذر راه او کند و طولی نکشید که خداوند محمد صادق را به من عطا کرد . او بسیار مؤمن و با خدا بود . در آخرین باری که به جبهه رفت برادر کوچکش سید کرامت هم همراه وی بود . طولی نکشید که سید کرامت با دستی تیر خورده به خانه برگشت . وقتی از او سراغ برادر ش را گرفتیم گفت : وقتی که در بیشه ها من تیر خوردم محمد صادق بالای سرم آمد و گفت : شما دیگر نمی توانید بیایید بروید و انشاءالله وقتی خوب شدید برگردید . و خود به جلو رفت ، من دیگر خبری از او ندارم . تا اینکه بعد از 22 روز خبر شهادتش را دادند . خاطره از مادر شهید روز های سخت جنگ شروع شده بود . اعزام های بزرگ در قالب سپاهیان مهدی (عج) و سپاه صد هزار نفری حضرت محمد (ص) و ... . من به همراه سید صادق و چند تن از بر و بچه های خشت در سپاه صد هزار نفری بودیم که از خشت حرکت کردیم ، به امیدیه رفتیم و آنجا فرمانده اعلام کرد ما تعدادی نیروی خالص و آماده شهادت می خواهیم که به آنها بگوییم که در آتش بروند ، آنها نگریند . چون شهید صادق بلند شد ما هم بلند شدیم و آنجا بود که مسیر شهادت ایشان کمی مشخص شد . خود ایشان می گفت : چند ماه پیش یکی از شهداء که دوست صمیمی ام بوده است را به خواب دیده ام و آن شهید به صادق فرموده بودند : صادق جان چرا دیگر نمی آیی و صادق گفته بود که در عملیات آینده می آیم . خلاصه ما در گردان امام علی به عنوان غواصان خط شکن مشغول آموزش شدیم . شهید ساجدی عجب روحیه ای داشت ، اول نفری بود که که ساعت 2 بعد از نیمه شب در آبهای سرد کشت و صنعت کارون می رفت و ما را هم دعوت و صبر و استفاده از آموزشی می کرد . این گذشت تا شب کربلای 4 یعنی 4/10/65 غروب ما را به شلمچه بردند ، تا فردا غروب در سنگرها بودیم و شهید صادق زیارت عاشورا و دعای توسل می خواندند و ما هم با ایشان همقوا بودیم . غروب من و برادرش سید کرامت که همراه ما بود طلبید و فرمود : گوش کنید الان که راه می افتیم در وسط سیم های خار دار دشمن من شهید می شمو و اما شما نکند اگر جنازه من را دیده باشید و تضعیف روحیه دیگران شود . پا روی جنازه من بگذارید و برای حفظ اسلام و انقلاب به جلو بروید و چه خوب شهر خویش را آشنا بود . شب به عملیات رفتیم و صبح که هوا روشن شد. پیکر پاکش را من در همان محل که خود تعیین کرده بود دیدم . از زبان سید مصطفی ساجدی همرزم شهید ایشان سخت عاشق شهادت بود و من این جمله را چند بار از زبان خودش شنیدم که به من می گفت : من باید شهید بشوم . در زمان اعزام به جبهه در هر اعزامی که بچه ها می شنیدند محمد صادق هم هست نیروی بیشتری اعزام می شد و بچه ها روحیه بیشتری داشتند . در جبهه هم که بودیم شهید سید محمد صادق مانند پدر تمام بچه ها بود ، به همه کمک می کرد و رحیه می داد و خلاصه شهید سید محمد صادق بود که بچه ها احساس دلتنگی نمی کردند و از روحیه بالائی برخوردار بودند . از زبان سید علی هاشمی همرزم شهید

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه