شناسه: 341271

همسرِ همراه

با هم نسبت فامیلی داشتند، پسر دایی و دختر عمه بودند.

آن موقع فاطمه خانم فقط ۱۱ سال داشت. عروسک بازی می کرد که صدایش زدند بیاید و چای ببرد برای مهمانان. سفارش کرده بودند: «اول به پسر دایی (احمد) تعارف کن.»

در عالم بچگی، عروسک را به دندان گرفت و سینی را به دست، وقت تعارف به پسردایی که رسید، اول دلش ریخت، پشت بندش هم سینی چای! سینی و استکان‌هایش سنگینی کرد و برگشت روی پای پسردایی.

حاج احمد در خواستگاری دچار سوختگی شد، اما سوز عشق کجا و سوزش چای کجا؟…

دخترعمه از ترس فرار کرد و رفت، خبر نداشت قرار است با یکی از مردان خدا ازدواج کند، خبر نداشت قرار است قدم در راهی خدایی گذارد و عاشقانه و مجاهدانه، دوش به دوش هم و پا به پای هم روند.

بعد از سه سال عقد، فاطمه رسماً همسر حاج احمد شد؛ همسر همراه.

او همراه همسرش به طور مداوم در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت کرد، اعلامیه پخش کرد و حتی به منطقه جنگی رفت! بچه هایش به بغل گرفت و شهر به شهر همراه همسر رزمنده اش رفت؛ از تهران به شوش دانیال، از دزفول به سر پل ذهاب و…

حاج احمد هم الحق و والانصاف، بهترین همسر بود برای فاطمه خانم. اگرچه نبودن هایش بیشتر از بودن‌هایش بود، اما وقت‌هایی که بود، به جبران برمی‌آمد و با کمک در کار خانه و محبت بی اندازه به همسر و فرزندانش، تلافی می کرد. تعریف دختر از دستپخت پدر هم گواه همین مدعاست.

در سال‌های دفاع از حرم، حاج احمد پیش از سفرهایش به عراق، یکبار خانه را کامل تمیز می‌کرد و بعد راهی می شد. او هر بار پا روی دلش و عشق عزیزانش می‌گذاشت و می‌رفت. بخصوص آخرین بار که همسرش تازه جراحی کرده بود و حاج احمد، شهادتش را به تعویق انداخت تا خیالش از بابت بهبودی فاطمه‌اش راحت شود.

گاهی ساده‌ترین کلمات، گویای عمیق ترین احساساتند. درست مثل کلماتی که شهید احمد غلامی در تکه کاغذی به اندازۀ یک کف دست، برای اعضای خانواده اش نگاشته…

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه