میدانست این دیدار آخر است…
آخرینها همیشه به یاد میمانند. هم به یاد میمانند و هم به دل…
میمانند و چنگ میاندازند به دلِ داغ شده از فراق
میمانند و دست میاندازند بیخ گلوی کسی که مانده
میمانند تا برای همیشه داغ بر دل نشسته را تازه نگه دارند…
آخرینها همیشه متفاوتند. درست مثل آخرین روزهای حاج احمد که مدام میگفت: «من جا ماندم!»
چند وقتی قبل از سوریه رفتن، حاج احمد، آدم سابق نبود.
چندی بود که آشفته بود، در خودش بود و در حال راز و نیاز.
بارها خواب دیده بود «وسط معرکۀ جنگ است که با اصابت دو ترکش به پشت سرش شهید میشود، پیکرش را جایی برای وداع مردم گذاشته اند، پدر و مادرش میآیند و بوسهای بر پیشانیش میگذارند، جد مادریاش؛ سادات خانم، هم به استقبالش میآید.»
حاج احمد فهمیده بود عمرش به سر آمده و قرار است با سر خونین به دیدار مولایش برود.
او بی تاب مرگ سرخش بود…
مرگ اگر مرد است گو نزد من آ تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
میدانست رفتن این بار، آمدنی در کارش نیست و این؛ آخرین دیدار است.
هم بیتاب رفتن بود، هم دل نگران و آشفته.
پیش از رفتن، به زیارت حرم عبدالعظیم رفت و با مادرش هم وداع کرد. به خانواده گفت: قبر من آماده است و کارهایم انجام شده.
نوهاش آرمیتا هم انگار فهمیده بود این بار بابا شهید میشود. طفل معصوم، عجیب بیتابی میکرد، اشک میریخت و میگفت: «این بار فرق دارد. میدانم که برنمیگردی…»
حاج احمد در مسیر فرودگاه، به بهشت زهرا که رسید، اشاره کرد و گفت: «اول و آخر همه میآیند همینجا، خوش به حال آنکه سبکتر برود و وابسته دنیا نباشد… کاش باور کنیم آخرش همین جاییم… همدیگر را اذیت نکنیم… دروغ نگوییم و راحتتر از این دنیا دل بکنیم…»
حاج احمد که رفت، ۲۸ روز بعد، خبر مجروحیت و بعد از آن خبر شهادتش آمد.
ثبت دیدگاه