استغفرالله
بعد از اینکه تیپمان در نقطه مورد نظر مستقر شد و کم کم سر و سامان گرفتیم، یک آشپز جدید هم برایمان فرستادند که الحق و الانصاف دستپختش حرف نداشت. یادم هست غذا که درست میکرد، بویش تا روستاهای اطراف هم پخش میشد.
* * *
یکروز که از شناسایی برمیگشتیم، دیدم دو تا خانم محلی ایستادهاند جلوی درب اصلی!
رفتم جلو تا ببینم ماجرا چیست؟
سلام و علیک کردم و گفتم: بفرمائید مادر! مشکلی پیش آمده؟ کاری از دست ما ساخته است در خدمتیم.
یکیشان که مسنتر بود گفت: پسرم! ما از روستای امامزاده شاهمحمد آمدهایم. راستش از وقتی شما اینجا آمدید، بوی غذاهایتان مردم روستا را کلافه کرده. زن باردار و بچه کوچک همه صدایشان درآمده و هر روز میگویند دلمان از غذاهای تیپ میخواهد. میخواستیم اگر ممکن است یک مقداری از این غذا بریزید توی این قابلمه تا ببرم برایشان!
من که هاج و واج مانده بودم چه باید بگویم، گفتم: چشم مادر! یک لحظه اجازه بدید الان برمیگردم. بعد قابلمه را از دستش گرفتم و رفتم دفتر حاج احمد غلامی.
* * *
حاج احمد حسابی سرش گرم کار بود. گفتم: حاجی اجازه هست؟ یک کاری داشتم.
گفت: بفرما
ماجرا را برایش تعریف کردم. حاج احمد که خیلی روی این موارد حساس بود، چشمانش از تعجب گرد شده و ماتش برده بود!
بعد از چند دقیقه سکوت، گفت: بله بله حتما. اصلا برای این روستا هم غذا بپزید و بفرستید. درست است که ما آمدیم اینجا برای کاری دیگر، ولی خب نمیخواهیم که خدای نکرده مدیون زن و بچه مردم بشویم. از فردا حتما به تعداد اهالی این روستا غذا اضافه کنید.
بعد انگار که دلش طاقت نیاورد، خودش از جایش بلند شد و همینطور که میرفت سمت آشپزخانه تیپ، زیر لب میگفت: استغفرالله، ببین چه بیخود و بیجهت مدیون زن و بچه مردم شدیم رفت.
* * *
از فردای آن روز، به دستور حاج احمد هر روز سر ساعت ۱۱ یک دیگ بزرگ غذا پشت وانت میگذاشتیم و برای مردم روستای امامزاده شاهمحمد میبردیم و تقسیم میکردیم.
راوی: برادر نظری
ثبت دیدگاه