شناسه: 341281

دنبالت می گردم تا آن دنیا…

۱۳ اردیبهشت بود و روز پدر.

پسر کوچک حاج احمد، هدیۀ روز پدر را تقدیم کرد، گونه‌اش را بوسید و رفت تا در مراسم ازدواج دوستش شرکت کند…

همه پسر کوچک خانواده را بدرقه کردند با این آرزو که روزی جشن ازدواج خودش باشد…

آن روز همه خوشحال بودند؛ جز آرمیتا!

آرمیتا نوۀ حاج احمد بود که بعد از ازدست دادن مادرش در یکسالگی، حکم دختر حاج احمد را پیدا کرده بود. پدربزرگ؛ شد پدرش، مادربزرگ؛ مادرش و عموها و عمه هم شدند برادرها و خواهرش.

آن شب آرمیتا عجیب بی‌تاب بود و با گریه از برادرش (عمویش) می خواست که نرود… گریه‌ای که خودش هم دلیلش را نمی‌دانست…

اما ته تغاری حاج احمد که خیالش از بابت هدیه روز پدر راحت شده بود و او را خوشحال کرده بود، رفت…

رفت و دیگر بازنگشت!…

خانواده؛ دیگر از نیامدن پسر خیلی نگران شده بودند، قلب‌هایشان را کف دستشان گرفتند و بعد از خبر به کلانتری، بیمارستان‌های شهر را یک به یک زیر پا گذاشتند؛ اما اثری از او نبود…

روزها می‌گذشت و سهم آنها بی‌خبری بود.

حاج احمد آرام و قرار نداشت. او هر روز و هر جا به دنبال نشانه‌ای از پسر گم شده‌اش بود. پسری که اجازه رفتنش به سوریه را نداده بود، حالا چند ماه بود که به خانه نیامده بود.

به اوگفتند: «شاید قاچاقی از کشور رفته؛ حالا یا سوریه یا جای دیگر»، اما پدر، خوب پسرش را میشناخت، پسری که او تربیت کرده بود اهل بی‌خبر گذاشتن خانواده و دل نگران کردنشان نبود.

***

چند ماه بعد، حاج احمد به سوریه رفت… و معلوم نیست در آن مأموریت، به بانویی که دل نگرانی را خوب می فهمید، چه گفت که از همانجا مستقیم به دیدار پسر رفت.

چندین ماه بعد از شهادت حاج احمد در سوریه، خبر آمد که پسرک همان روز؛ یعنی درست در روز پدر، در سانحه تصادف در میدان صنعت تهران از دنیا رفته است و اینکه چرا خبری از او پیدا نشد حکمتی دارد که فقط خدا می‌داند.

و پدر نگران، وقتی روی زمین خبری از پسرش نیافت، تا بهشت به دنبالش رفت…

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه