شناسه: 341282

بابا آمد.

مدتها بود که حاج احمد به عراق می‌رفت و در مقابله این کشور با داعش، حضور موثر داشت.

اولین بار که می‌رفت عراق، به خانواده گفت: «می‌روم جنوب.»

بعد اما در مقابل نگرانیها و سوالهای خانواده که بو از غیرعادی بودن شرایط برده بودند، گفت: «کمی آنطرف‌تر هستم؛ عراق!»

اولین سوریه رفتنش هم همینطور بود!

قصد گفتن مقصدش را نداشت، اما نگران خانواده بود. برای همین، این‌بار بیشتر کنارشان ماند. بیماری و عمل جراحی همسرش، بر نگرانی‌اش می‌افزود، و خوابی که چند بار تکرار شده بود!…

حاج احمد خوب می‎‌دانست که این‌بار، برگشتی در کار نیست.

ماند تا دورۀ نقاهت همسرش تمام شد. خیالش که از سلامت یار و همراه دیرینش مطمئن شد، راه افتاد.

خانواده که حالا دیگر با عراق رفتن عزیزشان کنار آمده بودند، خبر نداشتند که او این‌بار عازم سوریه است. این را چند روز بعد فهمیدند، از غیرعادی شدن شرایط و شماره تماس و…

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه