دختر؛ نعمت خداست
حاج احمد به خانواد خیلی اهمیت میداد. یادم هست آنروزها خانواده خودش را از جنوب منتقل کرد به سر پل ذهاب. میگفت: گاهی که وقت بشود، میتوانم سری بهشان بزنم. طفلکها گناه دارند، همیشه تک و تنها بمانند.
* * *
همان موقعها، همسر من هم باردار بود و چیزی به وضع حملش نمانده بود.
بچههای تیپ سیدالشهدا(ع) همه رفته بودند مرخصی قبل عملیات. فقط من مانده بودم و حاج احمد غلامی.
یک روز عصر که دوتایی نشسته بودیم و صحبت میکردیم
گفتم: حاجی بچه من هم همین روزها دنیا میآید!
حاج احمد گل از گلش شکفت و با هیجان خاصی سرم را گرفت ماچ کرد و گفت: آقای نظری شما برو مرخصی. من هستم اینجا.
گفتم: نه حاجی هر وقت وقتش شد میروم، نگران نباشید.
گفت: مرد حسابی! اینجا حساب روز و ماه از دستت خارج میشود. برو. الآن آنجا حضور شما لازم است، از تولد بچه جا میمونیها!
گفتم: نه حاجی خیالت راحت. حواسم هست!
* * *
آخر سر هم، همان شد که حاج احمد گفت.
یک هفته بعد، از بیمارستان نجمیه زنگ زدند: چه نشستهای که دخترت دنیا آمده و تو آنجایی…
حاج احمد تا خبر را شنید، برگه مرخصیام را امضاء و مرا راهی تهران کرد و گفت: مبارکت باشد. دختر نعمت خداست، قدرش را بدان!
چهل و پنج روز از آمدنم گذشته بود و حسابی سرگرم دخترم بودم که یکروز زنگ خانه به صدا درآمد. همانطور بچه به بغل، رفتم جلوی در. دیدم حمید شاهحسینی پشت در ایستاده و میگوید: کجایی آقای پدر؟ حاج احمد فرستاده بیایم دنبالت. گفت بهت بگم “دختر دار شدی سایهات سنگین شده.“ جمع کن برویم که کلی کار داریم.
گفتم: حمید جان حرفش را هم نزن. من با خودم عهد کردهام که تا این بچه مرا خیس نکند، همینجا بمانم.
همین که این حرف از دهانم خارج شد، حس کردم لباسم داغ شد!
با تعجب به بغلم نگاه کردم. حمید قهقهه بلندی زد و گفت: “ایول عمو جان! برو! برو ساکت را ببند که دیگر بهانه نداری.”
خلاصه همراه حمید شاهحسینی راهی شدیم و به حاج احمد پیوستیم.
راوی : برادر نظری
ثبت دیدگاه