علیرضا و شهادت پدر
علیرضا از وقتی پدرش به سوریه رفت، هر روز چندین مرتبه روزهای باقی مانده را شمارش میکرد و از من میپرسید «مامان چند تا بخوابیم، بیدار شویم، بابا برمیگردد؟» بیقراری بچهها شرایط را سختتر میکرد. علیرضا هر لحظه منتظر بود که پدرش برگردد.
روز وداع با پدر، او نیز در معراج الشهدا حاضر شد. زمانیکه پس از دو سال مجدد به معراج الشهدا رفتیم؛ علیرضا سریع خاطره آن روز را زنده کرد، با اینکه هنگام شهادت پدر سن و سال کمی داشت. گاهی وقتی صورتش خراش برمیدارد، میگوید «مامان صورتم مثل بابا زخمی شده!» یا گاهی در دنیای کودکانه خود سیر میکند و میگوید «مامان، چرا دکترها برای بابا کاری نکردند تا دوباره پیش ما برگردد؟» یا هرگاه دستان کودکی را در دست پدر میبیند، میگوید «مامان نگاه کن، آن بچه بابا دارد، بابایش دستانش را گرفته» علیرضا خیلی جای خالی پدر را احساس میکند؛ چرا که حضور پدر را درک کرد. اما النا سه ماه بیشتر نداشت که پدرش به شهادت رسید.
مراسم چهلم حجت، علیرضا در مصاحبه با خبرنگاری گفت «دلم برای بابایم تنگ شده! میدانم که او دارد از آسمان به ما نگاه میکند؛ اما من دوست دارم بابایم را ببینم، حتی توی خواب!» شب هنگام بازگشت به تهران، علیرضا دقایقی به خواب رفت. وقتی بیدار شد گفت «مامان، دیدی بابا آمد؟! دیدی بابا چقدر بزرگ شده بود؟! برف روی زمین نبود، اما بابا راه میرفت و رد جا (در دنیای کودکانه خود نمیتوانست بگوید ردپا و میگفت ردجا) از خود به جای میگذاشت.» علیرضا کودکی شش ساله بود، بزرگترین موجود در دنیای بچگانه او یک هیولا تعریف میشد. وی با زبان کودکانه میگفت «مامان، بابا اندازه یک هیولا شده بود.»
علیرضا علاقه بسیاری به قهوه داشت. حجت زمانیکه از سوریه تماس میگرفت، علیرضا میگفت «بابا، برایم قهوه زیاد میگیری؟!» حجت هم میگفت «بله پسرم، یک عالمه قهوه برایت میگیرم.» سفر حجت بازگشتی نداشت؛ اما علیرضا در ادامه تعریف خواب کوتاهش میگفت «مامان! بابا یک عالمه قهوه برای من گرفته بود. حتی به همه دوستهای مدرسه هم قهوه میداد.»
بچهها نیز حضور پدر را احساس میکنند. گاهی علیرضا میگوید «مامان بابا آمد، دست کشید روی سرم، بوسم کرد و رفت.»
ثبت دیدگاه