النا را به حجت سپردم و رفتم
یک روز کار ضروری پیش آمد. باید چندین ساعت النا را نزد مادرم میگذاشتم و میرفتم. فرزندم برای تناول غذا کمی بدقلق است. فقط به او گفتم «مادرجان را اذیت نکن تا من برگردم!» بعد هم النا را به حجت سپردم و رفتم. چندین ساعت نبودم، وقتی برگشتم مادرم گفت «نمیدانم چرا النا امروز اصلا اذیت نکرد.» خندیدم و گفتم «مامان، او را به پدرش سپرده بودم.» مادرم با بغض گفت «خدا شاهد است؛ وقتی در حال تدارک ناهار بودم، صدای خنده النا من را متوجه خود کرد. به سمت او که رفتم، دیدم دستانش را بالا آورده و میخندد. گویا کسی داشت با او بازی میکرد. کسی که من نمیتوانستم او را ببینم. پرسیدم، النا با چه کسی بازی میکنی؟ گفت، با باباحجت!»
من یقین دارم همچنان حجت، ارتباط نزدیک و صمیمانه با فرزند عزیز خود را ادامه داده است.
ثبت دیدگاه