خبر شهادت
قبل از شهادتش خواب دیدم که ترکش خمپاره به پیشانیاش خورده و سرش را باندپیچی کرده است. از خواب بیدار شدم. نگران بودم. برای کار روی زمین شالیزار راهی شدم. روی زمین مردم کار میکنم. مشغول کار بودم که پسرم زنگ زد و گفت: از طرف سپاه میخواهند به خانه ما بیایند. برایم عادی بود، چون گاهی از طرف بسیج و سپاه به ما سر میزدند. به پسرم گفتم من الان خیلی کار دارم. سر زمین نشای مردم هستم، باید کار را تحویل بدهم. اگر میشود به آنها بگو بعد از ظهر بیایند. گفت: نه تأکید دارند که حتماً الان به خانه ما بیایند. آمدم خانه. برادرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ گفتم آمدهام خانه، قرار است از سپاه بیایند. گفت: من از مردم یک چیزهایی شنیدم! گفتم داداش نگران نباش، مردم همین طوری میگویند چیزی نیست. گفت: انشاءالله همین طوری باشد. مدت کوتاهی نگذشته بود که برادرم به خانه ما آمد. گفت: خواهرجان میگویند سیدرضا به آرزویش رسیده است. شوهرت شهید شده خواهرم. همین موقع بود که با آمدن بچههای سپاه و بسیج مطمئن شدم که دیگر رضا را نخواهم دید. در آن لحظات تنها به یاد آخرین تماسش افتادم. صبح روز شهادتش به من زنگ زد و گفت: خانم کجایی؟ گفتم من سر زمین نشا هستم. گفتم تو کجایی؟ گفت: من بیدار شدهام و میخوام بروم. گفتم سیدرضا من الان نمیتوانم صحبت کنم. بعد از ظهر تماس بگیر. گفت: باشد و بعد قطع کرد. همان روز هم شهید شد.
ثبت دیدگاه