شناسه: 341332

نحوه شهادت سیدرضا حسینی از زبان همرزمش

روز قبل از شهادت با شهید سیدرضا حسینی در بوکمال نشسته بودیم. سید در حال تکمیل فرم بود. پرسیدم این فرم برای چیست؟ گفت: این دفعه می‌خواهم خانواده‌ام را بیاورم و این فرم را باید پر کنم تحویل بدهم. گفت: تو نمی‌خواهی خانواده‌ات را بیاوری؟! گفتم نه، من فعلاً آمادگی ندارم. پس از آن برای سوخت‌گیری به پمپ بنزین بوکمال رفتیم. این آخرین ملاقات حضوری من و سید بود. عصر روز قبل از شهادت ایشان. صبح روز شهادت ایشان با ابوعلی، یکی از بچه‌های سوری و یک نفر از فاطمیون به نام علی کماندو و دو نفر دیگر، پنج نفری به سمت منطقه معزلیه حرکت می‌کنند. در مسیر، حرکتی مشکوک از یک نفر که پشت خاکریز پنهان شده بود می‌بینند و پیاده می‌شوند و به دنبال آن فرد مشکوک حرکت می‌کنند. وقتی او را در حلقه محاصره قرار می‌دهند آن فرد که از اعضای داعش بود، اقدام به خودکشی می‌کند. بچه‌ها جسد او را عقب تویوتا انداخته جهت شناسایی‌های بعدی با خود می‌آورند. پس از حرکت در فاصله حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ متری مشاهده می‌کنند جاده آسفالته با چیدن سنگ بسته شده که ابوعلی احساس خطر می‌کند و در صدد برمی‌آید از کنار جاده در شانه خاکی عبور کند که با مین کنار جاده‌ای مواجه شده و ماشین به شدت آسیب می‌بیند که هر دو سرنشین جلو یعنی ابوعلی و سیدرضا به شهادت می‌رسند و دو نفر دیگر به شدت زخمی می‌شوند. علی کماندو از پشت بیسیم فریاد می‌زد: کسی صدای من را دارد؟ گفتم چه شده علی بگو! گفت: اینجا بچه‌ها لت و پار شده‌اند، یکی به داد ما برسد. زمانی رسیدیم که سیدرضا آسمانی شده بود. آن جا یاد اولین روز‌های آشنایی‌ام با سید افتادم. آبان سال ۱۳۹۶ در آزادی المیادین درگیری شدیدی اتفاق افتاد. من تازه با سید آشنا شده بودم. سید زود عصبانی می‌شد و تکیه‌کلامی خطاب به داعشی‌ها داشت «احمق‌های نفهم». وقتی شهر آزاد شد، ساعت ۳ بعد از ظهر غبار شدیدی بلند شد. در این وضعیت، داعش، چون چندین سال در منطقه بود و آشنایی به منطقه داشت، برای باز پس گیری نقاط از دست رفته وارد عمل شد. همین حین بود که لودر سید پنچر شده بود. سید لاستیک را باز کرد و برای پنچرگیری به عقب آوردیم. هوا به شدت غبارآلود و تاریک شد. موتور‌های برق را روشن کردیم و هوشیار منتظر عملیات بودیم که خبر رسید همان منطقه‌ای که لودر پنچر شده سقوط کرده است. سریع خودمان را به آن منطقه رساندیم. درگیری شدید بود و دید محدودی داشتیم. خطر به دام افتادن ما هم زیاد بود، اما سید با رشادت تمام کار را مدیریت کرد. یک لحظه متوجه شدم لنگ‌لنگان به سمت من می‌آید و زیر لب می‌گوید «احمق‌های نفهم». متوجه شدم اتفاقی باید برایش افتاده باشد. گفتم سید چی شده؟ ترکشی به مچ پایش اصابت کرده و خون جاری بود. گفتم چه خبر؟ با ناراحتی گفت: لودر افتاد دست‌شان. من خندیدم. گفت: چته؟ به شوخی گفتم خب لاستیکش پیش ماست، نمی‌توانند لودر را جایی ببرند. اما وقتی روز بعد منطقه را دوباره آزاد کردیم لودر را آتش زده بودند. به قول شهید سیدرضا حسینی: «احمق‌های نفهم».

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه