شناسه: 341346

خاطره ای از شهید ناصر پيرانی از زبان مادر شهید پیرانی

خاطره ای از شهید ناصر پیرانی- راوی خاطره کافیه گجری مادر محترمه شهید وظیفه شهید کنترل رفت و آمد منافقین کوردل که با رژیم بعث عراق همکاری می کردند بود. چون مردم ایران و بخصوص منطقه مرزی استان ایلام صدمات زیادی از آنها دیده بودند در سیزدهم آبان ماه 1365 با توجه به اینکه شهید پیرانی در نوبت استراحت بود، ولی وقتی می بیند یکی از دوستانش بعلت کسالت نمی تواند به همراه نیروهای گشت برود داوطلبانه جای خالی او را پر می کند و وسایل مورد نیاز را تحویل می گیرد و راهی منطقه کمین می شود در بین راه مورد حمله منافقین قرار می گیرند و پسرم به دلیل اصابت مستقیم تیر منافقین از خدا بی خبر به درجه رفیع شهادت نائل می آید. وقتی خبر شهادتش را برای ما آوردند یادم می آمد که همیشه می گفت مرگ و زندگی در دست خداست مادرم بدان راه ما، راه حق است و کشته ما شهید راه خداست. قرار باید می رفتیم سربازی این را شناسنامه های دست مان یادآوری کرده بود. من بودم و ناصر پیرانی و یکی از بچه ها که فامیلی اش پروانه بود. سه تایی با هم رفتیم برای ثبت نام . همه ای زورمان را زدیم که محل خدمتمان یک جا باشد اما نشد که نشد! مرا فرستادند جنوب ، ناصر به غرب اعزام شد و پروانه هم باید سربازی اش را در بهداری سپاه ایلام ، واقع در میدان شهدای کنونی می گذراند. من و ناصر جانمان به هم بسته بود ، جای برادرم بود. لب های همیشه خندانش در بدترین و سخت ترین شرایط به دادم می رسید و سختی ها را بر من آسان تر می کرد . مانده بودیم این همه فاصله و دوری را چه طوری تحمل کنیم ؟ حسابی به هم ریخته بودیم . روز اعزام ، قرار گذاشتیم مرتب به هم نامه بنویسیم ، با هم در ارتباط باشیم و هم دیگر را از حال هم بی خبر نگذاریم. پایم که به منطقه رسید شروع کردم به نامه نوشتن : ناصر هم مردانگی می کرد و خیلی زود جواب نامه هایم را می داد. شکر خدا اوضاع و احوالمان خوب بود ، راضی بودیم . دوران خدمتمان را با همین نامه نگاری ها سر می کردیم تا این که یک روز نامه ای از ناصر به دستم رسید. نوشته بود: « اوضاع منطقه خیلی خراب است فکر نکنم کسی از این جا جان سالم به در ببرد. هر طور شده بیا مرخصی . من چند روز دیگر می روم ایلام . دوست دارم قبل از رفتنم دوباره ببینمت!» نگران شده بودم ، فوراً جواب نامه اش را دادم. قرار گذاشتم چند روز دیگر سر قرار همیشگی هم دیگر را ببینیم . نامه ای ناصر مرا حسابی آشفته کرده بود ، با التماس فراوان به هر بهانه ای که بود مرخصی گرفتم . به ایلام که رسیدم ، یک سره رفتم سر قرار ناصر. محله حسابی شلوغ شده بود ، غوغایی بود ، محشر کبری! مات و مبهوت از وسط جمعیت رد شدم ، می خواستم زودتر خودم را به وعده گاه برسانم . سرعتم را بیش تر کردم که صدای "لااله الا الله" جمعیت ، مرا سر جایم میخکوب کرد. سرم را بر گرداندم دیدم یک تابوت را بر سر دست گرفته اند و تشییع می کنند، از همهمه ها و زمزمه ها معلوم بود که باز هم شهید اورده اند . چشم می چرخاندم لای جمعیت ، فکر می کردم ناصر هم مثل من وسط این شلوغی گیر کرده است . همان طور که دنبال ناصر می گشتم به تابوت نزدیک شده بودم . یک مرتبه نگاهم گره خورد به اسمی که زده بودند جلو تابوت : « شهید ناصر پیرانی». سر جایم خشکم زد فقط نگاه می کردم . جمعیت از کنارم رد می شد و من سرد و ساکت با چشم ها و گونه های خیس ، هم چنان ایستاده بودم و نگاه می کردم . به معرفت ناصر غبطه می خورم ، هر جور بود خودش را سر قرار رسانده بود! به خود که آمدم دیدم دوستانم مرا سوار ماشین کرده اند تا همراه بقیه برویم به صالح آباد (محل دفن پیکر شهید ناصر پیرانی) چهره ی همیشه خندان ناصر حتی یک لحظه هم از جلو چشمانم دور نمی شد . پیکر پاک ناصر را که زمین گذاشتند بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه . هق هق ام بلند بود و شانه هایم به شدت تکان می خورد. مرا بردند سر مزار ناصر. داشتند ناصر را دفن می کردند. کفن را از روی صورتش کنار زدند تا خانواده اش برای آخرین بار چهره ی نورانی پسر رشیدشان را ببینند ، خدا را شاهد می گیرم که همچنان لبخند بر لبانش نقش بسته بود ، انگار از رفتنش خیلی خوشحال بود. در میان هق هق و اشک ف لبخند زدم و زیر لب گفتم : «ناصر جان! شهادتت مبارک» راوی : عبدالجبار چراغی
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه