شناسه: 341349

بابای مهربان محمد

 هر ماه محمد را میبرد بیمارستان 4 یا 5 روز بستری میشد ، در این مدت فرهاد از اول صبح تا نیمه های شب توی بیمارستان بود و بچه را بقل میکرد و توی حیاط بیمارستان باهاش بازی میکرد ، اوایل پرستارها خیلی گیر میدادند و از ورودش به بخش جلوگیری میکردند اما وقتی میدیدند که هیچ کسی مثل فرهاد نمیتونه محمد را آروم نگهداره ، اونها هم دیگه راضی شدند ، تقریبا همه پرستارها و دکترهای بخش اطفال بیمارستان امام حسین علیه السلام فرهاد را میشناسند ، بعضی اوقات محمد را میبرد داخل خیابان نظام آباد و برایش شیرینی و جگر و ... میخرید کاسب های نظام آباد هم فرهاد را میشناختن ، بعضی وقت ها محمد را با همون آنژوکت که به دستش وصل بود میبرد مترو سواری و این یکی از تفریحات مورد علاقه محمد بود  . شبها هم محمد را با ماشین توی خیابان آنقدر میگردوند تا بچه میخوابید بعد خیالش راحت میشد ، چندتا از بچه های شهرستانی که غریب بودند و اکثرا سرطانی بودند هم شبها با ماشین فرهاد میرفتند تهران گردی تا روحیه شون عوض بشه ، پرستارها هم دیگه هماهنگ شده بودند وقتی شیفت عوض میشد به فرهاد زنگ میزدند تا مسافرهاش را برگردونه به بیمارستان . محمد بهترین لحظه های عمرش را در حال مریضی و در بیمارستان در آغوش پدرش تجربه کرد و الان هم بعضی اوقات آن خاطرات را تعریف میکنه ....

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه