خاطره ای از شهید مجتبی یوسفی از زبان پسر خاله شهید یوسفی
مجتبی یوسفی باورم نمی شد . سیل جمعیت از پلیس راه همدان تا روستای خودمان راه افتاده بود . داشتم تابوت پسر خاله ام ، شهید مجتبی یوسفی ،را تشییع می کردم . به یاد روزی افتادم که می خواستم بروم جبهه . موقع خداحافظی گفته بود : - قبل از من رفتی جبهه برو ولی شهید نشی ها ! ... می خوام اولین شهید «دینار آباد» باشم انگار امروز را دیده بود . *** در کمیته انقلاب اسلامی توی قسمت اماکن کار می کرد . به خاطر نوع ماموریت اش با لایه های پنهان فساد جامعه سر و کار داشت . وقتی دور هم می نشستیم چیزی بروز نمی داد ولی معلوم بود که از دیدن آن وضعیت ناراحت و غصه دار است . *** مجتبی جوان مؤمن و محجوبی بود . تا سفره ناهار پهن شد از اتاق بیرون رفت . دیر کرد . رفتم توی حیاط و صدایش زدم . گفت : - روزه ام ... عادت دارم به پیشواز بروم هنوز ده روز به ماه مبارک رمضان مانده بود ! *** مرخصی گرفته بود که سری به منزل بزند . خبر دادند برادرش ، که بهیار ارتش بود ،منتقل شده به بیمارستان 520 ارتش در باختران . سر راهش برای دیدن او رفت بیمارستان . لحظه ای که همدیگر را ملاقات کردند آژیر خطر به صدا در آمد . بمباران هوایی بود . سلام و روبوسی ناتمام ماند . تا خواستند پناه بگیرند هواپیمای بعثی یک بمب خوشه ای روی بیمارستان رها کرد . هر دو برادر کنار هم شهید شدند
ثبت دیدگاه