شناسه: 341384

مأموریت‌هایش را عاشقانه می‌رفت

پسرمان هم 6 ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دل‌مان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین». ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان 7 ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم. ما 7 سال و 8 ماه زندگی کردیم، اما شاید 7 ماه درست کنار هم نبودیم. هیچ‌گاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمی‌شدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریت‌هایش را عاشقانه می‌رفت. حتی گاهی می‌توانست مرخصی بگیرد، ولی می‌رفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. می‌گفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمی‌توانند مراسم عزاداری بگیرند. می‌گفت ما می‌رویم تا آنها در محرم راحت هیئت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود. خیلی حساس بود و هیچ‌وقت از مأموریت‌هایش حرفی نمی‌زد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگی‌مان که اصلاً مطرح نمی‌کرد و فقط لحظه آخر می‌گفت می‌روم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت می‌شدم می‌گفت: من مراعات شما را می‌کنم که استرس نداشته باشید.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه