صبح تاسوعا
امروز دقیقاً صبح تاسوعاست. قرار این است که بچههای صابرین بهعنوان خطشکن عمل کنند و ما هم بعد از آنها وارد عمل بشویم. سه چهارکیلومتر عقبتر منتظر هستیم. خبرهای خوبی نمیرسد، شهر الحمره در حال سقوط است. هیچجنبدهای نمیتواند وارد شهر بشود. مسلحین و داعش با تاو و کرنتهای امریکایی هر ماشینی را که به شهر وارد بشود، میزنند. بچههای صابرین در وضعیت خوبی نیستند. سید اسماعیل بیتابی میکند که وارد شهر شود. شهید «حسین اسدللهی» به هیچکدام از بچهها اجازه ورود به شهر را نمیدهد. آنروز برای همه بچهها روز سختی بود. بچههای صابرین تو محاصره و درگیری عجیبی بودند. بچهها مدام میرفتند و میآمدند بلکه حاج حسین اجازه ورود به شهر بدهد که یک مرتبه با صدای بی سیم همه از جا پریدند: تو رو به حضرت زهرا بیاین کمک ما! همین کلمه برای سیداسماعیل کافی بود. سریع پرید پشت تویوتا. استارت زد و گفت «من دارم میرم.» شهید «احمد اسماعیلی» هم نشست کنارش. از آن طرف هم شهید «سید احسان میرسیار» گفت: من دارم میرم. میزنن که بزنن! جهنم که دارن میزنن! بچهها تو محاصره موندن.
ثبت دیدگاه