شبی که اسماعیل شهید شد
شبی که سید شهید شد من، احمد و سید روی پشتبام نشسته بودیم. سید اسماعیل گفت: بچهها من نیت کردهام که اگر شهید بشوم ۵ زیارت حضرت زهرا بخوانم. احمد گفت: «آخه خُله! دیوونه! تو شهید بشی! چه جوری میخوای زیارت رو بخونی.» گفت: «آره» سید نگاهی به من کرد و من گفتم: «سید من به زور احمد نمازم رو میخونم، روی من حساب نکن.» احمد گفت: «من میخونم، اما واسم تلافی کن.» سید گفت: «احمد تو بخون، من برات تلافی میکنم.» آن شب حرفهای عجیبی بین سید و احمد رد و بدل شد. دو روز بعد از شهادت سیداسماعیل، احمد به قولش وفا کرد و زیارتها را به نیابت از سید خواند.
سید دراز بکش، میزنن. سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را میشکافد. سیداسماعیل روی زمین میافتد. بچهها اول فکر میکنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش میگذارند که بابا بلند شو، گفتیم دراز بکش، اما نه این طور. فرمانده نزدیک سید میشود، دستش را که به سید میزند، میبیند دستش خونی شده، صدایی از سید بلند نمیشود جز زمزمه و ذکر. نیروهای نجبای عراق به فرماندهی «محمدحسین خانی» قرار بود از زیر باغ زیتون عملیاتی انجام بدهند. قرار بود از نیروهای لشکر ۲۷ عبور کنند و مثلثی را دور بزنند تا آنجا را بگیرند. اذان صبح بود که صدای درگیری زیاد شده بود. بچهها هنوز به مثلثی نرسیده بودند که داعش همه نیروهای نجبا را زمین گیر کرد. هوا تقریباً روشن شده بود که داعش یک گلوله مستقیم به پیشانی «محمدحسین خانی» زد و شهیدش کرد.
هدایت عملیات تقریباً به دست بچههای لشگر ۲۷ میافتد. هشت نه نفر از بچهها به سمت نیروهای نجبا حرکت کردند. تعداد مجروحین خیلی زیاد بود. قرار این شد که بچهها پشت سنگ چین مستقر شوند. سرگروه این هشت نه نفر به همه تاکید کرد که کسی سرش را بالای سنگ چین نمیآورد و فقط اسلحه را روی سنگ چین بگذارید و شلیک کنید تا دشمن عقب بکشد. سیداسماعیل هم همین جا خودش را به بچهها میرساند. یک دستش بیسیم و یک دستش هم خمپاره شصت است. فرمانده نگاهی به سید کرد وگفت: «سید بزن.» آتش داعش کمتر شد. بچهها توانسند مجروحین و شهدا را از منطقه عقب بکشند. ساعت ۸ صبح شده است و نزدیک ۱۵۰ نفر از مجروحین به عقب کشیده شدند. آتش گلولهها حسابی داعش را مجبور به عقب نشینی کرده است. سید دوباره میرود و از توی ماشین سه چهارتا گلوله میآورد، این آتش خمپاره سدی میشود جلوی دشمن.
توی همین آتش ریختنها، فرمانده برمیگردد به سید نگاهی میکند و میگوید: سید دراز بکش، میزنن. سر فرمانده هنوز نچرخیده که یک تیر پهلوی سید را میشکافد. سیداسماعیل روی زمین میافتد. بچهها اول فکر میکنند که سید سر شوخی برداشته، همه سر به سرش میگذارند که بابا بلند شو، گفتیم دراز بکش، اما نه این طور. فرمانده نزدیک سید میشود، دستش را که به سید میزند میبیند دستش خونی شده. صدایی از سید بلند نمیشود جز زمزمه و ذکر. فرمانده بچهها را صدا میکند. دو نفر از بچهها میخواهند سید را بلند کنند و به عقب ببرند. اما امکان ندارد. پهلوی سید شکافته شده و با هر تکانی رودههای سید بیرون میریزد. بچهها دوباره سید را سرجایش میگذارند. زمزمههای سید دیگر بی رمق شده است. تیر دوشکا شکاف عمیقی ایجاد کرده و کاری نمیشود کرد. سید شهید میشود.
ثبت دیدگاه