آخرین خداحافظی سجاد
گریه میکرد و میگفت: سعیده جان خیلی دلم برایت تنگ میشود بدان همیشه کنارت هستم. برایم دعا کن اگر ته دلت راضی شود همه چیز درست میشود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من کاسه آب دستم بود. جلوی در پوتینش را محکم بست. گفت: خیلی به تو اطمینان دارم واقعاً لیاقتش را داری. رفت تا سرکوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه کرد و آب را پشت سرش ریختم. قرار بود برویم مشهد که رفت سوریه. یک شب قبل از شهادت خواب دیدم در مشهد بعد از زیارت یک آقای نورانی در دست چپم جای حلقه انگشتر عقیق و در دست راستم انگشتری با نگین فیروزه و کف دستم چند تا مروارید انداخت. وقتی برای سجاد تعریف کردم گفت تعبیرش اینکه یک سعادت بزرگی نصیبت میشود. گفت: بیبی امضا کرده و کارمان درست میشود.
ثبت دیدگاه