آخرین دیدار سنا و مادرش
خیلی نگران بودم پیکرش دست دشمن بماند. قسمش دادم که پیکرش برگردد. آنروز برای رفتن به معراج بیتاب بودم، اما ته دلم حس خوبی داشتم. وقتی نگاهش کردم آرامشی بر تمام بیقراریهایم بود. آنقدر نورانی شده بود که دلم نمیآمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزی که از کربلا آورده بود را روی پیکرش انداخت. اعضای صورتش با پنبه پر شده بود به همین خاطر برای اینکه سنا در ذهنش تصویر خوبی داشته باشد صورتش را از گلهای قرمزی که خریده بودم پرکردم. وقتی صورتش پر از گلهای قرمز شده بود انگار او را در بهشت میدیدیم.
همه نگران سنا بودیم، چون خیلی به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زیاد از خواب بلند شد فکر کنم اولین کسی که متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبی هم که پیکرش را از سوریه میآوردند سنا با دو جیغ از خواب بیدار شد. روزی سجاد زنگ زد گفت: از حضرت رقیه(س) خواستهام تا دل سنا را آرام کند. واقعاً هم همینطور شد.
ثبت دیدگاه