شناسه: 341444

سخت ترین روز زندگیم شنیدن خبر شهادت حامد بود

چون حامد با دامادم در سوریه بود به همین دلیل من و خواهرم همیشه در کنار هم بودیم کمی من به منزل آنها می رفتم و کمی آنها به منزل من می‌امدند.

 روزی که خبر شهادت حامد را دادند ما در منزل خودمان بودیم، از صبح همان روز تلفن های مشکوک شروع شد و هر کسی به بهانه های مختلف به من و خواهرم زنگ می زدند.

پدر حامد با من تماس گرفت و صدای غمگینش را شنیدم اما نمی خواستم باور کنم اتفاقی افتاده، چند روز قبل از شهادت حامد، دامادم تماس گرفته بود و می گفت تا چند روز آینده خبرهای خوش از آزادسازی نبل و الزهرا را به شما خواهیم داد.

از این تماسها دلشوره گرفتم و به همین دلیل با خواهر دیگرم تماس گرفتم که بعد از چند دقیقه خواهرم به خانه ما آمد و موضوع شهادت حامد را بیان کرد، در این موقع پشت درب منزل ما پر از جمعیت بود و همه منتظر این بودند که خانواده من خبر شهادت حامدرا به من بدهند و وارد منزلمان شدند که بعد از ورود خواهرم خانه مان پر از جمعیت شد.

 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه