شناسه: 341507

چمدان دامادی

حسین آقا شب آخر رفت محمد جواد را بخواباند. قرارمان این بود یک شب من محمد جواد را بخوابانم یک شب حسین آقا. موقع خواب پسرمان، عادت داشت زیارت عاشورا برایش بخواند یا مداحی کند و ... آن شب وقتی داشت محمد جواد را می‌خواباند تلفنش زنگ خورد، متوجه شدم خیلی خوشحال است. با اشاره پرسیدم داری می‌روی؟ گفت: بله. ساکش هم همیشه آماده بود. به محمد جواد هم گفت پسرم بخواب بابا قرار است برود ماموریت. پسرم خواست بیدار بماند تا رفتن حسین آقا، اما او گفت نه من دیروقت می‌روم. بچه که خوابید آمد و یکی دو ساعت با هم نشستیم.
گفت طاهره لطفا وسایلم را بگذار داخل چمدان، کوله اذیتم می‌کند. می‌خواهم یک چیزی بردارم همه چیز بهم می‌ریزد. گفتم: باشه این دفعه وسایلت را می‌گذارم داخل چمدان دامادی.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه