شناسه: 341509

طاهره این کار را با من نکن.

چون ماموریت هایش زیاد بود بدرقه کردنش برایم عادی شده بود. اما دفعه آخر حساس شده بودم، گریه کردم، دست کشید روی چشمانم و گفت: طاهره این کار را با من نکن. گفتم آخه اگر تو بروی من تنهایی چکار کنم؟ گفت: محمد جواد هست. گفتم: او جای خودش، اما من خودت را می‌خواهم. گفت: خدا حواسش به شما هست. ازش خواهش کردم وقتی رفتی سوریه برو حرم حضرت زینب (س) و بگو همسر و فرزندانم را فقط به خودت می‌سپارم نه کسی دیگر. گفت: باشه قول می‌دم. خداحافظی کردیم و رفت.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه