دوری از جهانگیر برایم قابل هضم نبود
جهان در طول 18 سال زندگی اکثر مرزهای ایران را رفته بود و برای من قابل هضم نبود که راضی شوم این فاصله بیشتر شود و حتی به کشور دیگری برای دفاع برود، با همه مشکلاتی که با رفتنش داشتم بالاخره مرا راضی کرد که به سوریه رود.
بعد مدتی که از سوریه زنگ زد اظهار دلتنگی و اجبارش کردم که برگردد و او هم بدون مرخصی برگشت؛ دوستانش می گویند زمانی که قرار بود به ایران برگردد ناگهان غیبش زد که او را در حرم حضرت زینب(س) پیدا کردیم که چهارزانو نشسته بود و دعا و گریه می کرد که یا زینب دوباره کاری کن برگردم.
وقتی جهان از سوریه آمد به او گفتم، به چه چیزی می خواهی برسی، بعد از این همه خدمتی که در ایران کردی هنوز به آن دست نیافته ایی، همسرم بعد شنیدن این سوال فقط یکی دو روز سکوت کرد وچیزی نگفت و وقتی از دوستانش هم می پرسیدم که چرا جهان جوابم را نمی دهد می گفتند ما هم تا کنون گریه جهانگیر را ندیده بودیم اما وقتی به حرم حضرت زینب(س) آمد نمی توانستیم آرامش کنیم.
وقتی یکبار دیگر جهان به سوریه رفت و شبانه به من خبر دادند که مجروح شده و در بیمارستان تهران بستری است، خود را به بیمارستان رساندم و در تمام طول مسیر با خودم زمزمه میکردم که دیگر نمیگذارم به سوریه برود زیرا دوریش و اکنون مجروح شدندش برایم غیرقابل پذیرش بود.
وقتی به بیمارستان رسیدم پنج، شش ساعت نگذاشتند او را ببینم و در ان زمان فقط خدا می داند چه بر من گذشت، وقتی صدایم کردن که میتوانی بروی همسرت را ببینی با ذوق قدم بر می داشتم که در مسیر با خانمی که افغانی و پناهنده ایران بود برخورد کردم.
ثبت دیدگاه