شناسه: 341537

جهانگیر حسرت شهدای مدافع حرم را می خورد

وقتی شهدای مدافع حرم گیلان مانند شهید طاهرنیا، سیرت نیا و حبیب روحی را می‌آوردند و ما برای تشییع می‌رفتیم، جهان در حال خودش نبود و فقط حسرت می خورد و می گفت ای بی معرفت خودت تنهایی رفتی،  سید سیرت نیا وقتی شهید شد در مجتمعی که زندگی می کردیم، وقتی آوردنش ، کلی با شهید حرف زد و گریه کرد، و همش می گفت؛ سید خیلی بی معرفتی، سید رفتی چرا مرا با خودت نبردی و از این دست کلمات بر زبانش جاری بود.

 وقتی حبیب روحی به شهادت رسید، حال جهان از این رو به آن رو شد چون ایشان یکی از نیروهای خودش بود و حساسیتش نسبت به او صد چندان شده بود، همین که رسید سر پیکر گفت حبیب خیلی نامردی  اینقدر گفت گفت تا راه برای خودش باز شد.

 هر وقت به ماموریت می‌رفت و تنها می‌شدم و می خواست مرا آرام کند، می‌گفت؛ من وقتی خدمت می‌کنم 70 درصد ثوابش مال تو 30 درصد مال من، فقط تو راضی باش، منم به این حرف هایش افتخار می‌کردم ، همش می‌گفتم چه کار بزرگی می‌کنم ، زحمت او میکشید  همه کار او میکرد  واقعا چه ثوابی من میتوانستم ببرم، حتی از ثوابی هم که میخواست ببرد می گذشت.

 هر وقت زنگ میزد یک دقیقه صحبت می‌کرد حال من را می‌پرسید ولی با بچه ها صحبت نمی‌کرد و فقط صدای حرف زدن و بازی هایشان را از پشت تلفن گوش می داد و می گفت  همین که صدایشان را می‌شنوم برای من کافی است، هر چقدر به جهان گفتم با بچه ها صحبت کن، گفت نه اگر بشنوم، دلم گیر دنیا می شود و ماندنی می‌شوم، 2 یا 3 ساعت قبل از آخرین عملیاتش به من زنگ زد، حرفای آخرش را بهم گفت، خیلی برایم سخت بود، در آن مدت به من ابراز علاقه می کرد و در آخر گفت؛ عملیات میروم برگشتم معلوم نیست و خداحافظی کرد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه