شناسه: 341538

من و فرزندانم می دانستیم جهانگیر شهید می شود

بعد از آن حرفش چشم انتظار این بودم که عملیات تمام شود، شاید آن لحظه ای که شهید شدن من در اینجا حس کردم، زیرا  بی تابی هایی که داشتم  و آخر شب با همه اقوام و آشنایان تماس می گرفتم که خبری از جهان دارند یا خیر و همه همه می گفتند ما هیچ خبری نداریم،   فقط میدانیم عملیات تمام شده  و  چندتا مجروح داده ایم.

 همانقدر که من میدانستم جهان شهید شده، دخترانم هم میدانستند،  فاطمه خیلی آرامش خاصی داشت و میگفت حسی به من می‌گوید بابا دیگر نمی اید و دیگر تمام شد.

 تا ساعت 2 شب منتظر ماندیم اما خبری نشد،  به خانه یکی از اقوام همسرم زنگ زدم، همین که اولین بوق خورد جواب داد، خیلی تعجب کردم این موقع شب چرا اینقدر زود جواب دادند و گفتم  اتفاقی افتاده گفت نه نگران نشو، جهان مجروح شده است و شما خودتان را به انزلی برسانید.

باشیب با بیان اینکه وقتی گوشی را قطع کردم همه ما مطمئن بودیم که جهان شهید شده است،  به هر حال سه نفری از آستارا به سمت انزلی حرکت کردیم و حدود 3 ساعت در راه بودیم، وقتی به خانه پدری همسرم رسیدیم آنجا پر از جمعیت بود، از هر که می پرسیدیم چه شده کسی جواب نمی‌داد تا اینکه وقتی چشمان پر اشک برادرهمسرم را دیدم متوجه شدم واقعا دیگر جهان در پیش ما نیست و همان جا از حال رفتم.

 جهان به من قول داده بود  با خنده میروم  و با خنده می آیم، ازمن مطمئن باش خنده مرا دیدی بی تابی نکن بدان که من خیلی راضیم، در آن زمان خیلی بی تاب بودم و دقیقا به صورت اتفاقی رفتم روی مبلی که همیشه شهید بر روی آن می نشست نشستم.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه