ماجراهای روز اعزام شهید نوری
جالب است بدانید شهید بابک نوری قبل از اعزامش به سوریه یک بار دیگر سودای رفتن به این کشور را داشته، اما با رفتن اش موافقت نشده بود. از پسرخاله بابک میخواهم به عنوان یکی از اقوام نزدیک ماجرای روزی را روایت کند که او را از اعزامش با خبر کردند. او میگوید:« روزی که به بابک خبر دادند، حوالی ساعت 11 با من تماس گرفت. اول این را به شما بگویم که یک دوره دیگری که افراد را بهصورت داوطلبی به سوریه اعزام میکردند، بابک هم نامنویسی کرد، اما نامش در لحظه آخر خط خورده بود و یادم است آن شب بابک تا صبح چشم روی هم نگذاشت و فقط گریه میکرد و من هم دلداریاش میدادم. همانطور که گفتم ساعت 11 بود که مرا مطلع کرد و گفت با اعزامم موافقت شده و بیا دنبالم. از ساعت 11:30 ظهر تا 9 شب حدود چهل جا رفتیم که بابک میگفت میخواهم حلالیت بطلبم. تا آن لحظه، یعنی ساعت 9 تنها کسی که میدانست بابک میخواهد به سوریه برود من بودم و قسمم داد که به هیچفردی چیزی نگویم. رفتیم خانه خواهر بزرگ ترش، میخواستم که با او بالا بیایم اما گریهام گرفت و گفت تو بیایی بالا همه چیز لو میرود. به خواهرش گفته بود که میخواهم به اصفهان بروم. وقتی برگشت گریهاش گرفت و گفت فکر کنم الهام(خواهرم) فهمید. بالاخره ساعت 10 یا 11 شب بود که همه متوجه شدند. بعد از آن بابک را رساندم خانه و چمدان وسایلش را به من داد و گفت تو برو و من بعدا میآیم. زمانی که رساندمش خانه میترسید پدرومادرش مانعش شوند و به من گفت چمدانم را داخل ماشینت میگذارم تا از من نگیرند. بالاخره با پدرومادرش صحبت و قانعشان کرد، دیگر نمیشد جلوی او را گرفت. واقعا زمان شهادتش فرا رسیده بود. حدود ساعت 12 شب آمدیم سپاه قدس گیلان و همه خانوادهاش آمده بودند. به خاطر دارم زمانی که اسامی اعزامشوندگان را میخواندند چون سری قبل هم نامش خط خورده بود، استرس زیادی داشت و هی میرفت جلو سرک میکشید تا مطمئن شود. از آن جایی که نام خانوادگیاش نوری بود و حرف «ن» هم آخر است، همه داشتند یکییکی داخل میرفتند. زمانی که به حرف «ن» رسید و فامیل نوری را خواند انگار که داشت بال درمیآورد. من در عمرم بابک را آن قدر خوشحال ندیده بودم.»
ثبت دیدگاه