خاطره ای از زبان برادر شهید حسين صلاحی
خاطره شهید از زبان برادر شهید زیارت حسین در حرم امام حسین (ع) در کربلای معلی با نام و یاد منان و در ظل توجهات حضرت مهدی در آذر ماه سال ۷۶ به اتفاق مادرم و فرزندم که ۶ سال داشت به کربلای معلی مشرف شدیم و بعد از رسیدن به نجف اشرف و بعد از ۲ روز اقامت در آنجا در عصر پنجشنبه ۱۹ آذر به سمت کربلای معلی حرکت کردیم و بعد از رسیدن به طرف هتل محل اقامت رفتیم و نماز مغرب را بجا آوردیم و مراسم دعای کمیل را هم برگزار کردیم و بعد از صرف شام به طرف حرم مطهر حرکت کردیم و حال و هوای عجیبی داشتم و بعد از انجام پارهای اعمال و اذن دخول خواستن به طرف ضریح مطهر رفتیم و قبر شش گوشه امام را به آغوش کشیدیم و بعد از آن برای خواندن نماز زیارت روبروی ضریح مطهر نشستیم و البته در آن موقع مادرم در گوشه ای دیگر رفته بود و تنها من و فرزندم کربلائی ناصر با هم بودیم و البته کیف حامل لباسهای برادر شهیدم را هم که برای تبرک به همراه برده بودیم در دستم بود و من ناصر را در کنار خودم گذاشتم و کیف را روبرویم و چون شب جمعه بود نسبتاً شلوغ بود اولین نماز را شروع کردم که یک طلبه جوان آمد و در حالیکه فرزندم را به جلو میکشید در کنارم نشست . ناصر را روی پایش گذاشت و شروع کرد با او عربی صحبت کردن که اسمت چیه و کلاس چندی ولی ناصر بدرستی نمیتوانست با او حرف بزند و او طوری ناصر را در آغوش میکشید که انگار پدری بعد سالها فرزندش را ملاقات کرده او طوری ناصر را می بویید و میبوسید که این مهر و محبت تنها میان پدر و فرزند و یا دیگر اعضای خانواده میتوان یافت و بهتر بگویم همان طوری که برادرم با بچههای من و دیگر برادرانم رفتار میکرد و با ناصر رفتار میکرد او را به آغوش میکشید و میبوسید روی سینه میگذاشت و خلاصه اقیانوس عظیمی از محبت و مهر را به پای این کودک معصوم ریخته بود. و البته نمی گذاشت که من صورتش را مشاهده کنم و سرش بیشتر وقتها پایین بود و وقتی هم که من بین دو نماز میخواستم صورتش را نگاه کنم ناصر را چون سدی قرار می داد . البته این را هم عرض کنم چون عده زیادی از دوستان و فامیل و خانواده درخواست کرده بودند دو رکعت نماز زیارت به نیابتشان بجا آوریم و حتی برای شهیدان عزیز هم میبایست این کار را انجام میدادیم بنده بیش از ۲۰ نماز دو رکعتی بجا آوردم و از اقامه اولین نماز که آن طلبه در کنارم نشست من هر کدام از نمازها را سلام میدادم او هیچ توجهی به من نمیکرد. تا اینکه آخرین نماز را که بجا آوردم در حالیکه سرش را پایین انداخته بود با من دست داد و به عربی گفت ان شاءالله قبول باشد بعد شروع کرد با من صحبت کردن ولی سرش پایین بود و نکته جالب اینکه عربی صحبت میکرد و من هم بریده ، بریده جوابش را میدادم و تا حدودی میدانستم که چه میگوید و از من پرسید چه کسی همراه تو است گفتم مادرم و او سرش را تکان میداد و دستش را به طرف کیف دراز کرد گفت این چیست گفتم کیف برادرم که شهید شده و او باز سرش را تکان میداد . و بعد از او پرسیدم که تربت اصلی کربلا از کجا پیدا میشود و او گفت نیست ولی من اصرار داشتم و او گفت شما باید قبل از نماز صبح به حرم بیایید تا برایت بیاورم و من گفتم که حتماً می آیم و در این میان گفت ما نیز نجف اشرف هستیم ولی شبهای جمعه به کربلای میآییم و بعد از نماز صبح مجدداً به کربلا برمیگردیم بعد قصد رفتن کرد و با من خداحافظی نمود و باز ناصر را بویید و بوسید و دعای خیر کرد و رفت و من هم بلند شده بودم کیف را برداشتم و خواستم طواف دور ضریح مطهر کنیم و همینطور که طواف میکردیم به بالا سر امام که رسیدم ناگهان در آن شلوغی جمعیت با صدایی به خودم آمدم و دیدم که یک چیزی در کیف افتاد و چون زیپ کیف خراب بود وقتی به جلو نگاه کردم دیدم همان طلبه دو عدد مهر در کیف انداخته و در حالیکه به سمت دیگر ضریح مطهر میرفت برگشت و نگاهی همراه با تبسم به من انداخت و دیدم خدایا او حسین است و از خود بیخود شدم و دست ناصر را رها کردم و سویش دویدم ولی دیگر هیچ چیز را ندیدم و رفتم گوشه ای و غصه از دست دادن این همه وقت شریف را خوردم که خدایا من خواب بودم یا بیدار وقتی در کیف نگاه کردم ۲ عدد مهر بود و آنهم آنقدر خوشبو که نگو . وقتی به ایران برگشتیم خواهر بزرگم گفت شب جمعه خواب دیدهام که حسین آمده برایش گفتم که مادرم و برادرم و ناصر رفته اند کربلا و حسین گفت میدانم خودم دارم از آنها پذیرایی میکنم و بنده در این میان تنها شاهدم همین فرزندم کربلایی ناصر است که الان کلاس ۲ ابتدایی است و بالاتر از آن به همان خدا و امام حسین سوگند یاد میکنم که عین ماجرا را نقل کردم.
ثبت دیدگاه