شناسه: 341659

خدایا ای کاش از رفتن پشیمان شود

هیچ وقت موقع مأموریت رفتنش گریه نکرده بودم حتی یکبار. اما سری آخر خیلی گریه کردم. با گریه من رفت. از طرفی هم نمی توانستم جلویش را بگیرم. در دلم می گفتم خدایا ای کاش از رفتن پشیمان شود.

 

در مورد مأموریت هایش عادت نداشت کلامی صحبت کند. فقط یکبار گفت: سردار سلیمانی از من خواست مدتی بروم لبنان به نیروهای آنجا کاری را آموزش دهم، اما نگفت کی رفتم و چند وقت آنجا بودم. طوری هم رفتار می کرد که نمی توانستی زیاد از او سوال کنی. من هم عادت کرده بودم و حتی نمی دانستم درجه محمود در سپاه چیست؟

 

می دانستم بپرسم هم دوست ندارد بگوید. جالب است بگویم یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را شنیده بودیم. دیدم با تلفنی که قبلا او تماس می گرفت به گوشی من زنگ می خورد.

 

شماره را که دیدم بدنم شروع کرد به لرزیدن. رفتم اتاق و دیدم آقایی پشت خط است. می خواست مشخصات محمود را بگیرد. گفت: درجه همسرتون چه بود؟ گفتم: نمی دانم. با تعجب گفت: شما واقعا همسرش هستید؟ من هم راستش هیچ وقت کنجکاوی نکرده بودم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه