اصلاً باور نمی کردم به سوریه برود
بعد از اینکه محمود پایش را گچ گرفت اقوام برای ملاقات او به خانه ما می آمدند. یک شب که دایی اش مهمان ما بود، محمود به او گفت: بعد از عید دوباره به سوریه می روم و بعد بلند بلند می خندید.
خانم دایی به من گفت: نکند واقعاً می خواهد برود؟ گفتم: نه منظورش رفتن به پیرانشهر است. قبلا هم سابقه داشت ماه های اول سال به آنجا برود. دروغ نگویم اصلاً باور نمی کردم به سوریه برود. چون به سختی با عصا راه می رفت و نماز می خواند.
دستش را می گرفت به دیوار ، اصلاً نمی توانست روی پا بایستد. موقع غذا خوردن هم پایش دراز بود. چند روز از محل کارش مرخصی گرفت اما سه روز نشده تماس گرفتند و گفتند: برگرد سر کار. گفتم: مگر سر کار شما پله ندارد؟ می خندید می گفت: دارد اما همکارانم مرا کول میکنند، به شوخی می گفت تا من ناراحت نشوم. گفتم: این طور پیش برود پایت جوش نمی خورد. گفت: خاطرت جمع باشد همکارانم حواسشان هست.
ثبت دیدگاه