نمی روم فرار کنم
چیزی شبیه جوراب واریس گرفته بود و به پایش می بست اما درد امانش نمی داد. عصای کوهنوردی داشت و با کمک آن راه می رفت. چند روز گذشت، یک شب آمد و گفت: میخواهم بروم سوریه. زدم زیر گریه، گفتم: تو با این پایت بروی شهید شدی، با این پا مگر می توانی فرار کنی؟ گفت: می روم سوریه که شهید شوم، نمیخواهم فرار کنم، تو خاطرت جمع باشد دست پر برمی گردم.
ثبت دیدگاه