نمی توانستم رفتنش را ببینم
14 فروردین 95 بود. گفت پاشو بریم منزل دختر خاله ام عکس پایم را نشان شوهرش بدهم، او هر نظری بدهد خیالم راحت می شود. همسر او پزشک عمومی بود. شوهر دختر خاله اش هم عکس را که دید گفت: آقا محمود شما باید یک ماه دیگر استراحت کنید تا خوب شویم و گرنه یک سال دیگر هم این پا اذیتت میکند.
منزل آنها بودیم که تلفنش زنگ خورد و گفتند: برگرد پادگان کار داریم. 9 شب بود. من را سریع گذاشت خانه و رفت. قبل از آن قرار بود 5 روز نیروهایش را ببرد برای آموزش. شوهر دختر خاله اش گفت: کنسل کن نمی توانی بروی. محمود گفت: نمی شود.
خیالم راحت بود که قرار است برود نیروهایش را راهی کند و پنج روزه برود جنگل. ساعت ۱ شب آمد دیدم کوله مأموریتش هم همراهش است. گفتم: کجا؟ گفت: می خواهم بروم با مادرم خداحافظی کنم. رفت و حدود ساعت ۲ آمد خانه به من گفت: بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفت خبر داد که دارم می روم سوریه مأموریت. دوباره شروع کردم به گریه کردن. گفتم: با این پا؟! گفت: راحت راحتم. پایش را راحت تکان می داد.
گفتم: تو تا همین امروز می لنگیدی الان چه شده؟ جواب داد که نه حالم خوب است، تو مواظب علی و محمد باش. بچه ها خواب بودند، محمود رفت آنها را بوسید که علی بیدار شد و پرسید: بابا کجا می روی؟ گفت: می روم ماموریت. بعد خیلی سریع در را باز کرد و رفت. برادر شوهرم آمد دنبالش تا با هم بروند پادگان. تماس گرفت و گفت من در کوچه منتظرم. وقتی محمود رفت، پشت سرش رفتم بیرون. برادر شوهرم که سلام کرد متوجه شد دارم گریه می کنم. نمی توانستم رفتنش را ببینم.
ثبت دیدگاه