آخرین باری که صدایش را شنیدم
از وقتی رفت تا ۱۶ اردیبهشت هر شب کابوس می دیدم. هر دو روز در میان یک بار تماس می گرفت و با هم حرف می زدیم. حال پایش را میپرسیدم می گفت: هیچ مشکلی ندارم.
آخرین بار یک روز به شهادتش، چهارشنبه بود که زنگ زد. تولد علی پسرمان هم ۱۷ اردیبهشت است و من خانه مادرم بودم. وقتی محمود زنگ زد پرسید کی آنجاست؟ گفتم مادربزرگم اینجاست. با همه تک تک صحبت کرد.
بعد با علی حرف زد و مجدد خواست با من صحبت کند. گفت: از تولد علی چه خبر؟ گفتم: چه خوب که یادت نرفته. تولد روز جمعه است اما می خواهم صبر کنم مثل هر سال تولد هر دو را وقتی بگیرم که تو هم آمده باشی. اما خیلی تاکید کرد که حتماً تولد را جمعه بگیریم و نگذاریم به دل علی بماند. گفتم: تو که همیشه میدانی من تولد هر دویشان را با هم می گیرم. محمد هم ۲۵ اردیبهشت است. دوباره گفت: نه اصلاً این کار را نکنید. تولد علی را جمعه بگیرید من خوشحال می شوم.
وقتی او قطع کرد مادرشوهرم تماس گرفت و پرسید: تولد را چه می کنی؟ گفتم: صبر می کنم محمود بیاید اما او گفت نه من تولد می گیرم شما با پدر و مادر بیایید خانه ما. بچه ها خوشحال می شوند. پنج شنبه بود که به خانه ایشان رفتیم.
ثبت دیدگاه