شناسه: 341668

محمود شهید شد

شب پنجشنبه خوابیدم دوباره تا صبح کابوس می دیدم. صبح و شب صدقه می دادم. نیمه های شب خواب بدی دیدم، بلند شدم صدقه بدهم که دیدم محمد ناله می کند، جلوتر که رفتم متوجه شدم دارد در خواب گریه می کند، اشک از چشم هایش می آمد. ناگهان دلم شکست. با خودم گفتم چی شده که او هم خواب بد می بیند؟ نکند برای محمود اتفاقی افتاده.

 

صبح دیدم دلهره دارم. زنگ زدم به مادر شوهرم و پرسیدم: از آقا محمود خبری ندارید؟ گفت: نه، شما چطور؟ گفتم: من پریروز با او صحبت کردم. فامیل هم تماس می گرفتند و سراغ محمود را می‌گرفتند.

 

شنبه نزدیک ظهر دیدم ساعت ۱۲ زنگ می زنند. من خانه مادرم بودم. در را باز کردیم دیدم خواهرم وارد که شد در حالی که گریه می کند. نمی‌توانست حرف بزند. گفت: یکی از همسایه های ما که دخترش در شهرداری کار می کند خبر داده بچه هایی که به سوریه رفتند و دو برادر به نام رادمهر هم همراهشان بوده یکی شهید شده و یکی مجروح. دل من هری ریخت.

 

با خودم گفتم: محال است که محمود بگذارد برادرش شهید شود و خودش بماند. زنگ زدم به مادر شوهرم گفت: چیزی نیست. من گریه می کردم می گفتم همه می دانند محمود شهید شده. مادر شوهرم گفت: تو باور نکن شایع است. انگار همه متوجه شده باشند، همسایه ها جمع شدن خانه مادرم. به آنها گفتم برای چه آمدید؟ گفتند: آمدیم به شما سر بزنیم.

 

لحظاتی بعد برادرشوهرم تماس گرفت و گفت آماده شوید می خواهم شما را ببرم منزل مادرم. وقتی رفتم دیدم خانه آنها شلوغ تر است. همه همسایه ها بودند. رفتم داخل اتاق گریه کردم، گفتم: چرا کسی به من نگفت محمود شهید شده؟ گفتند: هنوز مطمئن نیستیم. درگیریهایی بوده، اتفاقاتی افتاده اما از محمود خبری نداریم. محمدرضا زخمی شده.

 

برگشتم منزل مادرم. پدرم آمد و گفت: معصومه از سپاه مرا خواستند و گفتند چنین اتفاقی افتاده، می‌خواستیم به شما اطلاع دهیم خانواده را در جریان بگذارید. همین که داشتیم حرف می زدیم برادرشوهرم تماس گرفت که برگرد اینجا چند پاسدار آمدند و با تو کار دارند. حاضر که شدم دوباره زنگ زد گفت: نمی‌خواهد دارند می آیند آنجا.

 

لحظاتی بعد تعداد زیادی پاسدار آمدند خانه مادرم. یکی از آنها اطلاع داد که ما چنین عملیاتی داشتیم و این اتفاق افتاد، دیدیم شهید محمود رادمهر و شهید اسدی رفتند داخل خانه ای اما برنگشتن. او شهید شده و شما مراسمات خود را بگیرید. اما سربازی گفت: شما دعا کنید شاید فرار کرده باشند. به خودم گفتم: محمود و فرار؟

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه