آنچه در مورد پیکرش گفت محقق شد
یکبار تعریف می کرد: این قدر این طرف و آن طرف می روم دوستانم گفتند: اگر تو شهید شوی نمی توانیم جنازه ات را بیاوریم چون تکه تکه می شوی از بس این ور و اون ور می روی. باید بیل بیاوریم جنازه ات را جمع کنیم. به آنها گفتم: حتی بیل هم نیازی نیست چون جنازه من طوری می شود که نمیتوانید آن را جمع کنید. بعد گفت: معصومه دعا کن مثل حضرت فاطمه(س) پیکر نداشته باشم.
من هم همینطور گریه می کردم. گفتم من دعا می کنم شهید شوی اما نمیتوانم بگویم برنگردی. من تا قبل از آن هیچ وقت اجازه نمی دادم او در مورد شهادت حرف بزند چه برسد به اینکه بخواهد سفارش کاری کند. تا حرفش را میزد می گفتم: من گفتم تو ۷۰ سالگی شهید شوی هر وقت نزدیک ۷۰ ساله شدی به من بگو. گفت: باید دعا کنی به آرزویم برسم. که آخر هم همانگونه که می خواست گمنام شهید شد.
ثبت دیدگاه