شناسه: 341690

شبی که قرار بود سید راهی سوریه شود

آن شب مهمان داشتیم داشتم چای می‌ریختم که سید آمد و گفت باید آماده رفتن به مأموریت شوم، تا رفتم حرف بزنم درب خانه به صدا در آمد چند نفر از بزرگان فامیل برای بدرقه سید به منزل‌مان آمدند، تا پاسی از شب مشغول پذیرایی از مهمانان شدیم، تا اینکه موقع رفتن‌شان یک به یک از سید جواد خداحافظی کردند، پدر من هم سید را در آغوش گرفت و گفت خدانگهدارت، سیدجواد گفت از من خداحافظی نکنید من برمی‌گردم، این اولین باری بود که او این حرف می‌زد در صورتی‌که از قبل با همه خداحافظی کرده بود، ولی با من حرفی از رفتن نزده بود، سپس رو به شوهر خواهرم کرد و گفت همسر و فرزندم را به شما می‌سپارم مراقب‌شان باشید، بعد از رفتن مهمانان نوبت به رفتن سید رسید پسرم به پای پدرش چسبید و خواست مانع رفتنش بشود، سید گفت مراقب پسرم باش اگر کار بدی کرد دعوایش نکن با او صحبت کن...

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه