شیطنتهای کودکیاش
یک روز برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «میخواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست.
حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود، بدون وضو نمیخوابید، دبستان بود اما صبح دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمیخوابید، من که مادرش هستم این کارها را نمیکردم.»
ثبت دیدگاه