شناسه: 341705

آخرین دیدار

همیشه می‌گفت من می‌خواهم بروم، من که ناراحت می‌شدم عروسم می‌‌گفت: مامان شوخی می‌کند و نمی‌رود! 13 به در امسال باران می‌آمد و همه در خانه بودیم. حسین چند کندوی عسل داشت که خیلی آنها را دوست داشت، 14 فروردین از صبح تا غروب به کندوهایش رسیدگی کرد و شب خانه پدر خانمش ماندند.
 
ساعت 11:30 شب بود که به خانه ما آمد. گفتم: مادر بچه‌هایت کجا هستند؟ گفت: خانه پدر عارفه خانم ماندند. همین که این را گفت فهمیدم دارد می‌رود. 
حسی مادرانه به او می‌گوید که هنگامه وداع و فراق با جوانش فرا رسیده است، صادقانه می‌گوید جدایی خیلی سخت است: «دلم ریخت، حسینم گفت: «مامان چرا اینطور شدی؟» گفتم: «مادر طوری نشدم» نمی‌خواستم دل بچه‌ام را غم و غصه بگیرد. اول بوسیدمش. قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم. وقتی رفت دلم کنده شد انگار. گفتم: «حسین جان یکبار دیگر برگرد ببوسمت.» من همان جا احساس کردم بچه‌ام دارد می‌رود و دیگر برنمی‌گردد.
 
آمدیم داخل خانه. پدرش گفت: «خانم! حسین دیگر برنمی‌گردد.» من با ناراحتی گفتم:« آقا از این حرف‌ها نزن. میرود انشاء الله صحیح و سال برمی‌گردد.
 

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه