آخرین تماس
سهشنبه 14 اردیبهشت بود، با بچههایش صحبت کرد، آنها تازه به حرف افتادهاند و چند کلمه بیشتر نمیگویند. از حال پدرش پرسید که مریض است یا نه. بدون مقدمه به من گفت: مامان جان تو از من ناراحتی؟ میدانست آن شب آخر دلم را کنده بود و برد. گفتم: «برای چی باید از تو ناراحت باشم مادر؟ من راضیام به رضای خدا. همه خوبیم و مردم شهر همه شما را دعا میکنند.»
به حسین گفتم مادر ما قرار است فردا به شهمیرزاد برویم. (ما در آنجا یک خانه ییلاقی داریم) حسین سفارش کندوهایش را به مادر کرد و گفت: «مامان پس جای زنبورها را هم مشخص کنید که بهار زنبورها را آنجا ببریم.»
فدایت شوم گفتم و قربان صدقه اش رفتم و با حسی آمیخته از بیم و امید تلفن را قطع کردم. نمیدانستم این آخرین باری است که صدای خندان و سرزنده پسر رشیدم را میشنوم. حکایت غریبی است محبت مادر و فرزند...
ثبت دیدگاه