شناسه: 341778

آخرین تماس با مادر

همیشه زنگ میزد و خبر سلامتیاش را میداد. آخرین باری که با رضا صحبت کردم، چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 3-4  بود. پرسید: مامان چکار میکنی؟ گفتم: طبق معمول مادر جان، در باغ مشغول سبزیکاری هستم. اینقدر آرام و عادی صحبت میکرد که من فکرش را هم نمیکردم قرار است فردا برود عملیات و آن همه اتفاق بیافتد. بیست دقیقهای صحبت کردم. گفتم: قربان تو بروم. انشاءالله دشمنانت نابود و کور شوند. گفت: مامان باز هم دعا کن. گفتم الهی موفق باشی پسر. بعد هم خداحافظی کردیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه