خاطره ای از سفر زیارتی شهید حسین کوه کمری
حسین کوه کمری . داستانک با یک کاروان زیارتی به مشهد مقدس رفتیم . دخترم شش ماه بیشتر نداشت . اتاقی به ما داده شد . چیزی نگذشت که دیدم در می زنند . یکی از زائران مشکلی داشت . آن را مطرح کرد و حسین از اتاق بیرون رفت . آن روز تا عصر همین ماجرا بود . من که از دست در زدن های پی در پی همسفران کلافه شده بودم گفتم : - مگه این کاروان مسؤول نداره ؟ چرا زائرها میان سراغ ما - چه اشکالی داره اگه کمکی از دستم بربیاد انجام بدم *** مسافرخانه ای که در مشهد گرفته بودیم جایی برای خشک کردن لباس ها نداشت . حسین رفت بازار و بیست متر طناب گرفت . مشکل همسفران حل شد . روزی که می خواستیم برگردیم پرسیدم : - نمی خوای طناب رو باز کنی ؟ - نه . بذار برای افراد بعدی که میان *** من و جاری ام هر دو در یک ساختمان زندگی می کردیم . یک روز حسین از در وارد شد و گفت که برادرش در بیمارستان بستری شده است . خواستم به جاری ام خبر بدهم که حسین نگذاشت : - نه ، داداش نمی خواد خانم اش بدونه شب رفت بیمارستان و از برادر مراقبت کرد . بعد از این که برادر شوهرم مرخص شد و به خانه برگشت تازه جاری ام فهمید چه اتفاقی افتاده . او فکر کرده بود همسرش به جبهه رفته است *** توی کمیته بند نمی شد . تا فرصتی به دست می آورد بار و بُنه اش را می بست و می رفت جبهه . یک روز آمد توی اتاقم . انباردار بود . کار اداری اش که تمام شد دیدم دارد این پا آن پا می کند . گفتم : - چیزی می خوای بگی؟ - شنیدم کمیته یک سهمیه جبهه داره . می خواستم اگه می شه ... نگذاشتم حرفش تمام شود : - ببین حسین آقا شما چند بار رفتی جبهه . الان هم خانم ات تازه بچه دار شده . خانواده به شما احتیاج داره سرش را که تا آن لحظه پایین بود بالا آورد : - اگه اعزامم نکنید مرخصی می گیرم و از طرف بسیج می رم من اعزامش نکردم ولی حریف اش نشدم . اولین مرخصی که گرفت رفت مسجد جامع و با بسیجی ها اعزام شد *** من و حسین هر رو شاغل بودیم . صبح ها که می خواستم بروم کانون پرورش فکری کودکان با هم از خانه بیرون می رفتیم . او ماشین کمیته را سوار می شد و من تاکسی می گرفتم . یکی از همسایه ها که این صحنه را هر روز می دید به او گفت: - حسین آقا شما که داری می ری سر کار خب خانومت رو هم برسون - این ماشین بیت الماله . برای کارمه . ندادن که باهاش زن و بچه ام رو این ور اون ور ببرم ***
ثبت دیدگاه