چشم های مرا پیدا کنید
در سفر قبلی به سوریه همسفر بودیم، شهید علی عابدینی فرمانده دسته بود، با نقشه می آمد پیش من و یکی از رفقا حسابی راجع به عملیات و نحوه کار بحث می کردیم. تلاش می کرد تا بعد از جلسه دست پر برود تا خوب، نیروهایش را توجیه کند. چشم هایش ضعیف بود، به طوری که حتی وقتی می خوابید آن را از روی صورتش بر نمی داشت. گاهی عینک را یادش می رفت کجا گذاشته می گفت: «بچه ها چشم های من را پیدا کنید». قبل از اینکه عملیات شروع شود به علی گفتم: حاجی اگر عینک بشکند چه کار می کنی؟ نگاه جالب و متحیری کرد و گفت: «راست می گی میثم، اسیر می شم!» چند بار بچه ها برای اینکه اذیتش کنند عینک اش را بر داشتند و او در به در دنبال عینک بود.
ثبت دیدگاه