روز آخری که داشت میرفت
روز آخری که داشت میرفت در منزل یکی از بستگان میهمان بودیم، تازه میخواستند سفره را پهن کنند که زنگ تلفن به صدا در آمد و به لو گفتند که باید عازم رفتن به سوریه شود، با عجله قبل از اینکه سفره را جمع کنند از ما خداحافظی کرد و عازم سوریه شد. علی شوق و اشتیاق فراوانی داشت و میگفت مادر مرا حلال کنید. منم به او میگفتم تو را به امام زمان(عج) سپردم و فقط به من میگفت: مادر مواظب همسر و فرزندم باش. من هم وقتی این جمله را شنیدم با او قهر کردم و گفتم دیگه باهات هیچ جا نمیام.
ثبت دیدگاه