شناسه: 341795

روز آخری که داشت می‌رفت

روز آخری که داشت می‌رفت در منزل یکی از بستگان میهمان بودیم، تازه می‌خواستند سفره را پهن کنند که زنگ تلفن به صدا در آمد و به لو گفتند که باید عازم رفتن به سوریه شود، با عجله قبل از اینکه سفره را جمع کنند از ما خداحافظی کرد و عازم سوریه شد. علی شوق و اشتیاق فراوانی داشت و می‌گفت مادر مرا حلال کنید. منم به او میگفتم تو را به امام زمان(عج) سپردم و فقط به من می‌گفت: مادر مواظب همسر و فرزندم باش. من هم وقتی این جمله را شنیدم با او قهر کردم و گفتم دیگه باهات هیچ جا نمیام.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه