به علی گفتم: خیلی نامردی!
علی خیلی با من تلفنی صحبت نمی کرد و بیشتر با مادرش و همسرش صحبت می کرد چون آنها بی تاب تر بودند اما می دانستم خیلی وقت ندارد تنها یک سلام و احوال پرسی می کردم و از اوضاع جویا می شدم. چهارشنبه ساعت 2 و نیم بعد از ظهر بود که دیدم تلفنم زنگ می خورد، از شماره فهمیدم علی هست. پرسیدم حرم نرفتی؟ گفت: چرا دوبار رفتم. به خنده گفتم: خیلی نامردی تو دو بار رفتی اما من یکبار هم نرفتم. گفت قسمت من هم این بود. احوال پرسی های معمول را کردیم بعد گوشی را دادم به برادرش و قطع کردیم.
ثبت دیدگاه