شناسه: 341809

ماجرای مجروحیت و پانسمان زورکی!

فکر نمی کردم روزی به شهادت برسد اما علی کم کم این آمادگی را با مجروحیتش و رفتنش کم کم به ما داد. یکبار هم که مجروح شد اصلا برنگشت. می گفت ترکش خورده بود پشت سرم اما اینقدر درگیر بودیم مدتی بعد به دوستم گفتم: دست بزن ببین پشت سرم گل خشک شده؟ نگاه کرد گفت: گل چیه؟ خون لخته شده برگرد برو بهداری پانسمان کن. اما نمی رفت. گفتم بابا نمی گم برگرد ایران که! بهداری 50 متر جلوتره تا اینکه بالاخره راضی اش کردیم برود پانسمان کند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه