شناسه: 341815

قناعت

نقل از خواهرشهید:انقدر قانع بودند و اهل قناعت بودند که یک لباس ما باید به زور برای ایشان می خریدیم. میرفت سرکار و کار می‌کرد یکبار رفته بود کارگاه شیشه بری. گفتم می روم شیشه بری و کار می کنم شما به آقایم نگویید. یک بار که رفته بود داشت از شیشه بری برمی‌گشت می گفت پدرم را دیدم و مثلاً یک شیشه پشتش بوده و می‌خواسته که پدر نبیند و پدر پشتش می آمده و ایشون می پیچیده. میگفت انقدر دور زدم و دور زدم تا پدر این را نبیند. یک سال هم آنجا کار کرد دور از چشم مادر و پدرم، پدرم همیشه می‌گفت من انقدر هم دیگر محتاج نیستم که پسرم برود کار کند  که شهید بزرگوار وقتی میرفتن سرِ کار پولهایشان را جمع می کردند و برای ما خرج می‌کردند برای ما عیدی می‌گرفتند اکثر مواقع جایزه و کادو می‌گرفتند. یک روز دیدم بدو بدو آمده و گفت خواهرم حاضر شو تا برویم فروشگاه، گفتم آخه چرا مگر چه خبر است گفت حالا بیایید، من و مادرم را برد آنجا و یک پالتوی سبز و مخمل خیلی زیبا و قشنگ گفت تو رنگ ‌سبز را دوست داری این را برایت میخرم. گفتم نه آخر تو پولت کجا بود؟ گفت آخر من پس انداز کرده ام. و اونجا اون پالتو رو برای من خرید و این پالتو خیلی برای من ارزشمند از این بود چون با پول خودش برای من تهیه کرده بود برای من برای مادرم برای خواهر ها همه و همه خریده بود انگار که می دانست قرار است برود انگار بهشون وحی شده بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه