حجب وحیا
نقل از مادر شهید:علی پیرحیاتی از در حیاط وارد خانه شد . ظرف های آب را گذاشت جلوی ایوان و دوید بیرون . چند دقیقه بعد برای خرید رفتم در بقالی محل . دیدم پسرم، علی، هن هن کنان دارد بشکه آبی را با خودش می آورد . پیرمرد همسایه هم پشت سرش لنگان لنگان راه می رفت *** برای اعزام به ژاندارمری مراجعه کرده بود . مامور ثبت نام مدارکش را چک کرد و گفت : - شما که سه تا از برادراتون توی جبهه هستند . حالا چرا این قدر عجله ؟ علی روی نوک پاهایش ایستاد که قدش بلند تر به نظر برسد . - من هم بزرگ شدم . تازه مگه خون من از بقیه رنگین تره ؟ با همین ترفند به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد *** زن همسایه آمده بود منزلمان . بین صحبت ها از پسرم علی شکایت کرد: - داشتم باهاش حرف می زدم ، تمام وقت سرش پایین بود . به علی گفتم : «تو جای بچه من هستی ... خب سرت رو بالا بگیر » . اما او همچنین به زمین نگاه می کرد دردلم گفتم : « ای شیرم حلالت پسرم» و به یاد زمانی افتادم که تازه متولد شده بود . بیماری سختی داشتم .خود به خود شیرم کم شده بود . با این وجود همان را هم با وضو به پسرم شیر دادم . حالا داشتم تاثیر مثبت آن وضوها را در منش و حجب و حیای علی می دیدم.
ثبت دیدگاه