شناسه: 341826

کسی انگشتر سردار را پس نداده بود

بعد از شهادت همسرم خیلی دوست داشتم سردار سلیمانی را ببینم. همه خانواده‌های شهدای مازندران احساس مرا داشتند. برای همین درخواست کردیم سردار به مازندران بیایند. مدتی بعد مراسمی در بابل ترتیب دادند تا حاج قاسم برایمان سخنرانی کنند. خیلی خوشحال بودیم. در شهر همه جا عکس‌های سردار را نصب کرده بودند.

آن روز بعد از سخنرانی حاج قاسم به خانواده‌ها اطلاع دادند به نماز خانه سالن بروید. آنجا برای همه خانواده تک تک میزی گذاشته بودند. سردار چند دقیقه سر میز هر خانواده می‌نشست. چهره حاج قاسم از نزدیک به قدری پر صلابت بود که انگار نمی‌شد مستقیم در چشم هایشان نگاه کرد. در عین حال بسیار بسیار صمیمی بودند.

به میز ما رسیدند، پسرم که حدود ۶ سال داشت از ایشان خواست هدیه‌ای به او بدهد. سردار یک انگشتر به پسرم داد، اما وقتی دید انگشتر برایش بزرگ است با ناراحتی بچه گانه به سردار پس داد و گفت این انگشتر بزرگانه است من انگشتر بچگانه می‌خواهم. سردار انگشتر را گرفت و خندید، همه خندیدند. اما حاج قاسم مجدد انگشتر را به او داد و قرار شد وقتی پسرم بزرگ شد آن را به او بدهم. اما خب برای همه جالب بود، چون تا به حال کسی انگشتر سردار را پس نداده بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه