شناسه: 341846

خاطره ای ازبان مادر شهید محمدحسين زارع حسينی

به یاد دارم بعد از شهادت فرزندم محمدحسین، تا چند روز خیلی حالم بد بود و نمی توانستم برای نماز خواندن به مسجد بروم. یک شب خواب دیدم که کبوتری آمد و همراه خود یک جام طلا و یک جا نماز و مهر و تسبیح آورد و گفت: اینها را از بهشت آورده ام. به کبوتر گفتم: تو مگر هدهدی که سوی صبا آمده ای یا مگر قاصدی و از کربلا آمده ای. گفت: من از کربلا و از سوی امام حسین علیه السلام آمده ام. در همان لحظه از خواب بیدار شدم و از آن به بعد حالم بهتر شد و دیگر ناراحت و نگران نبودم و هر روز برای نماز به مسجد می روم. راوی: زهرا حقی به یاد دارم موقعی که فرزندم محمدحسین می خواست به سربازی برود، گوسفندی برایش قربانی کردیم و بین فقرا گوشت آنرا تقسیم کردیم. به این امید برایش گوسفند قربانی کردیم که به سلامتی دوره ی سربازی اش تمام شود. در آن موقع خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم که می خواهد به سربازی برود. وقتی که محمدحسین دید من ناراحت هستم، گفت: مادر جان اگر شما مرا دو دستی بگیرید و نگذارید که بروم، اگر قسمت من مرگ باشد، در خانه و داخل بستر به سراغم می آید. پس چه بهتر که در راه خدا به شهادت برسم. راوی: زهرا حقی

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه