شناسه: 341922

تعبیر رویا

راوی: مختار شاپوری

 

بعد از شهادت سردار «محرم علی مرادخانی» به‌اتفاق 21 نفر از فرماندهان لشکر محمد رسول‌الله(ص) عازم دمشق و از آن­جا به‌طرف جنوب حلب سوریه رفتیم. در آن مقطع، حجم درگیری رزمندگان جبهه مقاومت با تکفیری‌ها در مناطق مختلف، ازجمله جنوب حلب زیاد بود. در حال بازگشت از شهرک خان طومان به سمت مقر استقراری خودم بودم که ناگهان یکی از بچه‌های مقر سر رسید و گفت:

- «آقا شاپور! تماس داخلی دارید.»

پشت خطِ تلفن یکی از برادرها اطلاع داد که یک گروه 5 نفره از رامسر و تنکابن، وارد حلب شد. از ذوق و شوق دیدن همشهری‌ها سر از پا نمی‌شناختم. این‌که در یک کشور غریب خبر بدهند چند آشنا قرار است تو را ببینند، شاید بهترین خبر عمر باشد و من این را در آن لحظه تجربه کرده بودم.

چند ساعت بعد، به مکانی که همشهری‌هایم در آن جا مستقر بودند، رسیدم. از همان دور، چهره‌ی تک‌تک شان را پاییدم. همه‌شان را شناختم؛ مصطفی تاش موسی، علی‌رضا کیایی، اسماعیل هندویی و حسن غلامی. همدیگر را در آغوش گرفتیم و غرق بوسیدن شدیم. با هماهنگی که انجام شد، توانستم نظر مراجع ذی‌صلاح را برای این‌که همشهری‌هایم در محور ما حضور داشته باشند، جلب کردم. آن ساعت تا پاسی از شب را در کنار هم بودیم و از شهر و اوضاع و احوال یکدیگر گفتیم و شنیدیم.

فردا شب، مراسم دعای توسل به یاد شهید مرادخانی برپا کردیم. مصطفی خیلی به مرادخانی علاقه داشت و شاید یکی از دلایل حضورش در سوریه، وجود محرم علی بوده باشد. مراسمِ ساده اما پرشور و شعوری بود و بچه‌ها به یاد روزهای دعا و توسل دفاع مقدس، بغض دلشان را خالی و حسابی با خدا خلوت کرده بودند. آن شب، حسن غلامی - مداح اهل‌بیت - حسابی سنگ تمام گذاشته بود و دل بچه‌ها را عاشورایی کرده بود.

لشکر ما در حال تدارک عملیاتی علیه داعشی‌ها بود. تدارکات و نیازمندی‌ها موردنیاز بچه‌های عمل کننده را مهیا کرده بودیم. هیچ‌کدام از بچه‌ها، آرام و قرار نداشتند. هر بار که از خط برمی‌گشتم، مصطفی و اعضای گروه را می‌دیدم که کوله به پشت دارند و در حال دویدن هستند تا به مرز آمادگی مورد نظر فرماندهان برای شرکت در عملیات برسند. حقیقتش، راضی به شرکت گروه تازه‌وارد در عملیات پیش رو نبودم. بیم آن را داشتم، به خاطر شناخت نداشتن نسبت به منطقه، حادثه‌ای برای شان اتفاق بیفتد و خودم را تا آخر عمر سرزنش کنم.

با نزدیک شدن به عملیات، اصرار همشهری‌ها برای شرکت مستقیم در عملیات به گوش می‌رسید و قبول این اصرار برای من خوشایند نبود. همان‌طور که گفتم، شرایط منطقه و شناخت ناکافی بچه‌ها از موقعیت و اهداف پیرامونی، می‌توانست موجب شهادت و مجروحیت آن‌ها شود. مخالفت خودم را به گوش آن‌ها رساندم اما همه به‌اتفاق، همچنان اصرار داشتند تا در عملیات شرکت کنند.

آن شب خواب شهید محرم علی مرادخانی را دیدم که بیشتر شبیه به یک رویای صادقه بود تا یک خواب معمولی. فردا صبح برای صرف صبحانه، نزد همشهری‌هایم رفتم تا هم احوالی از آن‌ها جویا شوم و هم خواب را برای شان تعریف کنم.

 بعد از تعریف خواب، رو به بچه‌ها گفتم:

- «تعبیرش آن‌قدرها هم سخت نیست؛ یکی در بین شما 5 نفر در عملیات شهید می‌شود.»

بعد هم یکی‌یکی بچه‌ها را از نظر گذراندم. نوبت به مصطفی که رسید، گفتم:

- «مصطفی تو که هیچی؛ صحبتت نیست؛ خیلی به قیافه‌ات نمی‌آید، تعبیر رویایم باشی.»

و بعد نگاهم را به‌جانب چهار نفر باقی مانده هدایت کردم.

 مصطفی رو به من گفت:

- «خدا را چی دیدی؟ شاید من تعبیر رؤیایت شدم.»

و این جمله را دو بار تکرار کرد.

و من هم دوباره همان حرفی را که ابتدا به زبان آوردم، تکرار کردم.

شاید یکی از دلایلی که راجع به مصطفی این حرف را گفتم، بابت چند سال جدایی مصطفی از سپاه بوده باشد و این‌که خودش را به کار اقتصادی و فعالیت‌های مادی مشغول کرده بود و زود خودش را از سپاه بازخرید کرده بود.

چند ساعت قبل از شروع عملیات، جلسه توجیهی‌ای را برای بچه‌های حاضر در محور پیش‌بینی کردیم و در آن جلسه قرار گذاشتیم که بچه‌هایی که از مازندران آمده‌اند، بعد از شکستن خط و انهدام داعشی‌ها توسط بچه‌های لشکر، برای تثبیت خط وارد شوند.

دقیقاً در خاطر دارم؛ 21/11/94 مصطفی نزد من آمد و اصرارش را برای شرکت در عملیات دوباره مطرح کرد. محکم رو به او گفتم:

-«حق ندارید در این عملیات شرکت کنید؛ وظیفه‌تان همان چیزی است که در جلسه توجیهی به اطلاع شما و بچه‌ها رساندم.»

بحث بین من و مصطفی که خیلی هم داغ شده بود، به درازا کشید تا این‌که مصطفی، من را به روح شهید مرادخانی قسم داد. دیگر نتوانستم حریفش شوم. نقطه ضعف من را پیدا کرده بود و از همان نقطه، وارد شده بود. مجبور شدم قبول کنم.

قبل از جداشدن از هم سفارش‌های نظامی لازم را با مصطفی مطرح کردم.

 فردا ساعت 30: 8 ، شهید «سید احسان میر سیار» قبل از شهادتِ خودش، از طریق بی‌سیم خبر شهادت مصطفی تاش موسی را به من داد.

تا این را گفت، بدنم سست شد و آن جمله پایانی‌اش: «خدا را چه دیدی؛ شاید تعبیر رویات من بودم» مثل پژواک در سرم چرخید.

همان‌جا، خجالت‌زده، رو به خدا گفتم:

- «این مصطفی، چه معامله‌ای با تو کرد؟! کسی را که فکرش نمی‌کردم، حالا جزو شهدا است. مصطفی حالا تعبیر رویایم شده و ناباورانه، به‌سوی تو پر کشید.»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه