هدیه خدا را به بهترین نحو بازگرداندم
مادر از خاطرات شهید میگوید: گاهی که با هم درباره رفتنش صحبت میکردیم به من میگفت شما این همه برای خانم حضرت زینب(س) مجلس گرفتی حالا وقت آن رسیده که نتیجه کارهایتان را ببینید.
ابوالفضل که سوریه بود هر شب با ما تماس میگرفت. دو شب قبل از شهادتش، کمی دیرتر از هر شب زنگ زد. نگرانش شده بودم و نمیتوانستم بخوابم، نشستم قرآن خواندم. فرداشب آن روز، ابوالفضل نیم ساعت دیرتر زنگ زد من خیلی نگران شدم فکر میکردم حتما اتفاقی برای ابوالفضل افتاده که زنگ نزده وقتی زنگ زد دوباره عذرخواهی کرد من میدانستم که دیگر ابوالفضل را نمیبینم اما به همان صدایی که از او میشنیدم خوشحال بودم اما شب بعد از آن که ابوالفضل زنگ نزد مطمئن شدم که شهید شده است.
ثبت دیدگاه